Saturday, September 10, 2016

مکتوب دوم از جلال‌الدین میرزا به میرزا فتحعلی آخوندزاده





[نامه دوم[1] - از جلال‌الدین میرزا]


برادر بزرگوار من

نامه‌ی شما با تآتر ترکی و گفتگوی با نویسنده‌ی روزنامه از چندین راه مایه‌ی خرمی بسیار گشت و از آنجایی‌که شما را اندوهناک و زیر بار رنج از رفتارهای ناشایسته‌ی خودمان دیدم، بسیار دلتنگ شدم. من بیچاره چنین می‌دانستم که شماها که بیرون از این کشور ویران هستید، جانی به در برده، آسوده زندگانی می‌کنید، و از کردارهای بد ما آگاهی ندارید و دل‌خوشید. اگرچه باز چنین است دستی از دور بر آتش دارید. چند چامه‌ی پر و پوچ «سروش» را از دور شنیدن تا هزار سروش پدرسوخته را دیدن و صدهزاربدتر از آنها را به گوش خود شنیدن... ببین که دوری ره از کجاست تا به کجا؟ باز شما آزادی‌ی اینکه دل خود را خوش کرده نامه‌ای را به این نیکویی می‌نگارید، دارید که به راستی پدر سروش و روزنامه‌نگار را می‌سوزانید. من بیچاره هزار چیز در دل ناگفته دارم. شما از شنیدن حشرات موسیو فیشر[2] این‌چنین می‌رنجید و من در شهری‌ام که در میان کوچه با فرنگی‌ها که می‌گذرم، کسانی‌که مرا می‌شناسند سخنان بد به زبانی که آنها ندانند به ایشان می‌گویند و کسانی‌که مرا نمی‌شناسند به هر دو بد می‌گویند و چاره جز لب به روی هم نهادن و از بسیاری اندوه جان دادن، نیست. شما از شنیدن حشرات موسیو فیشر شرمسار می‌شوید، پس ببینید شرمساری من تا چه پایه است که در اینجا اوباش شهر در کوچه به ریش وزیرمختار انگلیس آب‌دهان می‌اندازند. چنین است این داستان:
چارلز آلیسون - مرگ 1872 در تهران
در سال گذشته، السن[3]، وزیرمختار انگلیش پیش از آنکه به فرنگستان برود، با ریش انبوه و جامه‌ی باشکوه و سرباز و چوب‌دار وزین پوش‌دار در پیش رو، در خانه‌ی معیرالممالک[4] به دیدن نوروز می‌رود. خانجان نامی از اوباش با جوان دیگر مانند خود، به دوری چلوکبابی گرو بسته که به ریش وی آب دهان بیاندازد. در کمین ایستاده، همین‌که فراش و سرباز ار پیش رو می‌گذرند، به یک جست‌وخیز جلو اسب او را گرفته و به آن ریش بی‌پیر آب دهان انداخته؛ چاکرانش خان‌جان را دنبال کرده او نیز به سربازخانه پناه می‌برد. سربازان نیز او را یاری کرده، از دست نوکرهای السن می‌رهانند. چون این کردار بد به دربار آقای مستوفی‌الممالک[5] که امروز دستور نخستین ایران است می‌رسد، برای دلداری وزیر و خاموشی دولت انگلیس، خان‌جان را با سربازان پناه‌دهنده شکنجه کرده به سزا می‌رسانند و آب دهان در آن ریش، و شرمساری جاوید برای بنده و کسانی که خواهان فرنگیانند، می‌ماند.

اشاره که برای داستان زردشتیان فرموده بودید بسیار به جا بود و چنین می‌پندارم که اگر در آغاز نامه‌ی دویم که در هنگام دست یافتن تازیان به پارس است و پریشانی روزگار آنها از آن روز است چیزی بنگاریم بهتر از آن است که در نامه‌ی پنجم نگاشته شود. اگرچه در کار چاپ است و چون هنوز انجام نشده است، در آغاز می‌توان نگاشت. و برای داستان زردشتیان، با مانکجی صاحب[6] که پیشوای ایشان است گفتگو خواهم نمود و از گذارشات آنها درست آگاهی پیدا خواهم کرد و اگر شناسایی ندارید، داستان این پیر جهان‌دیده را می‌نگارم.
نژاد وی از زردشتیانی است که از زادوبوم خود به هندوستان رفته‌اند. اکنون بیست سال است که به ایران آمده است. زبان انگلیسی را خوب می‌داند و سیویلزاسیون روزگار است و شب‌وروز اندیشه ندارد جز اینکه شاید به هرجور که بتواند مردمان ایران را از آن اندیشه‌های بی‌خردی که از تازیان در ایشان یادگار مانده، بیرون آرد و به راه راست وا دارد. چنانچه سی‌چهل تن از گبرزاده‌های یزد را به طهران آورده و برای آنها آموزگارخانه بنیان نهاده و استادان از هرگونه دانش بر آنها گماشته و گذرانی برای آنها از گبرهای گجرات هند هرساله گرفته که آنها به آموزگاری پردازند. باز جای گریستن و شرمساری بنده است. برای اینکه نمی‌دانم از کدام دستگاه فرمان رسید که آموزگارخانه‌ی ایشان برچیده شده، کودکان زردشتیان دانش نیاموزند. بیش‌تر از دو ماه در این آموزگارخانه بسته بود. سرانجام به دوندگی بسیار و پیشکش بی‌شمار، از نو باز گردید.
اگرچه مرا یارای خرده گرفتن بر هیچ‌کس، به‌ویژه بر شما نیست، از مهربانی که در میان پیدا شده و امیدوارم که این رشته هرگز نگسلد و همیشه نوشته‌ها در میانه ما بگذرد و این دوستی مایه‌ی کارهای بزرگ شود، و نیز امیدوارم روزگاری آید که بتوانم بدان سامان آیم و از دیدار شما بهره‌ور گردم؛ از جایی که دلم از دست تازیان پرخون است و در این دم هم کاری از دست من برنمی‌آید جزاینکه زبان خودمان را شاید یادآوری مردمان نمایم، این نکته را برای دوستی نیز به شما می‌نگارم. نمی‌دانم چگونه شده است که برخی سخنان فرانسه را به زبان تازی درآورده‌اید. مانند تلگراف – تلغرافیا، ژاگرافی – جغرافیا، پلتیک – پلتیقا، کلنل – قولنل و گرامر – قرامر شده است. اگرچه می‌دانم که این نام در طهران، یکی از چامه‌سرایان که او را محرم می‌نامند و سرنام او «ملک‌الشعرای عراقین»[7] است، با اینکه یک عراق بیشتر نداریم و این سرنام محمدشاه به او داده؛ بدین‌گونه که در روزگار وی نوشته‌ای به دربار شاه فرستاده، از وی خواهش این سرنام کرده. محمد شاه هم به حاجی میرزا آقاسی نوشته بود که «جناب حاجی، ما که بیش از یک عراق نداریم، چون خواهش کرده است به او بدهید». این چامه‌سرا هزارمرتبه از سروش پدرسوخته‌تر است. زیراکه پس از پنجاه سال آتش‌پرستی و چامه‌سرایی که خود را از زردشتیان ایران می‌خواند و این را مایه‌ی سرافرازی خود می‌داند و روزگار بسیار در آموزگارخانه‌ی بزگر به سر بردن، در این روزها روضه‌خوانی می‌کند و از همان روی که گرامر را قرامر کرده، زبان بیشتر شاگردان آموزگارخانه‌ی بزرگ را که در آنجا زبان فرانسه و دیگر چیزها می‌خوانند، بد نموده است و در نوشته‌ی سرکار هم «کریستف کلمب» را «خریستوفور قولومب»، «کرتیک» را «قرتیقا» و «متماتیک» را «ماتیماتیقا» و «کورسپندانس» را «قوریسپوندیس» و دیگر نام‌ها نوشته بودید؛ با اینکه اینها نام‌اند و در ایران زبان فرانسه در این روزگار چنان پسندیده و فراوان است که بسیاری از مردم پاک‌گهر فرزندان خود را به آموزش این زبان گذارده و نام‌های فرانسه به گوش آنها از زبان تازی آشناتر است و زبان آنها را به خوبی می‌دانند. خواهش دارم که هرچند پیش می‌رود، نام‌های فرانسه و روس به همان جور زبان ایشان گفته شود.
خدا گواه است که نوشته‌ی شما برای شناسایی من که از مردمان ایران ناامید بودید، چنان مرا از سوزش درون شما آگاهی داد که هر دم که نامه را خواندم، گریستم و بر این شدم که داستان خود را از روز جهان آمدن تا کنون که چهل‌وپنج سال می‌گذرد، بنگارم و برای شما بفرستم. اگر با این چاپار به انجام رسید که خواهم فرستاد، وگرنه با چاپار دیگر می‌فرستم.
و پر هم از ایران ناامید مباشید. به یاد دارم که چند سال پیش در روزنامه‌ی روسی که به زبان فرانسه چاپ شده بود خوانده‌ام که از بسیاری باده‌نوشی مردمان آن کشور نگاشته بودند و چاره‌ی آن کار زشت را نیز در آن نامه نموده بودند و در انجام نگاشته بودند که چاره‌ی واپسین این است که پیرمردان بمیرند و کودکان جای ایشان گیرند و از این کار زشت درگذرند. سپاس دارم یزدان پاک را که جوان‌ها را می‌بینم که اندک‌اندک برخی از سخنان می‌گویند که من نشنیده‌ام و مایه‌ی امیدواری می‌شود و شما را هم امیدوار می‌کند.
و اینکه من کاغذ و نامه را به دستیاری سفارت خودمان فرستاده بودم، از دوستی و درست‌کرداری علی‌خان بود. شما درست کرده بودید که نوشته و نامه‌ی خود را به دستیاری سفارت روس فرستاده بودید و پس از این هم که امیدوارم ماهی یک دو مرتبه در میان ما نوشته‌ها آید، ورود به دستیاری سفارت روس باشد. و از نوشته‌های خود از لفبای پارسی و دیگر نگارش‌ها و گفتگوی با هدایت البته بفرستید. اگر چاپ نشده باشد بدهید بنویسند که من بسیار خوشنود می‌شوم. در این چند روز که نوشته‌ی شما به من رسیده است، بیست نمونه از روی آن برداشته و به دستیاری دوستان در همه‌ی کشور ایران فرستاده‌ام. حضرت روح‌القدس[8] که در نوشته‌ی شما بود بنویسید که کیست و روزگار و کار ایشان کی بود و چیست و اگر نامه‌ی «وزیر و رفیق» وی را داشته باشد، خواهش دارم روانه فرمایید.


جلال  


[1] این نامه از « الفبای جدید و مکتوبات» [ص374، میرزا فتحعلی آخوندزاده، حمید محمدزاده، نشر احیا، 57، تبریز] برداشته شد. اصل نامه تاریخ ندارد.
[2] ن.ک به مقاله‌ی «قریتکا» که آخوندزاده در آن هم «سروش اصفهانی» شاعر را نقد کرده  و هم در آیین روزنامه و روزنامه‌نگار نوشته است.
[3] Charles Alison (1810-1872) ن.ک (https://tincolycklama.org/tag/charles-alison)
[4] دوستعلی‌خان میعرالممالک
[5] میرزا یوسف خان آشتیانی مستوفی‌الممالک
[6] Maneckji Limji Hataria (1813-1890) پس از این میان آخوندزاده و مانکجی، دوستی و نامه‌نگاری‌ای از این معرفی جلال‌الدین میرزا پیدا می‌شود.
[7] میرزا عبدالوهاب طراز یزدی. در «مجمع‌الفصحا» [ج2ب2، ص1036، امیرکبیر، تهران 1382] از او چنین یاد شده: «نامش میرزا عبدالوهاب فاضل ادیب و با خطی لایق و فضلی فایق است اما ملاقاتش میسر نشده و استماع افتاده که در این اوان رحلت یافته است.» (ذکر دیگری از او به دست نیامد. – ا.ح)
[8] روح‌القدس میرزا ملکم خان است. آخوندزاده اغلب از او در نامه‌هایش با این عنوان یاد کرده است. «رساله رفیق و وزیر» از نوشته‌های ملکم خان است [ن.ک ص60، رساله‌های میرزا ملکم‌خان ناظم‌الدوله، حجت‌الله اصیل، نشر نی، تهران، 1381]

No comments: