Saturday, January 5, 2013

قریتکا / میرزافتحعلی آخوندزاده



قریتکا *

به منشی روزنامه ملت سنیه ایران مکتوب است
تصنیف قولونیل میرزا فتحعلی آخوندزاده در سنه 1283


برادر مکرم من

آرامگاه میرزا فتحعلی آخوندزاده، بوتانیک گاردن، تفلیس
از تاریخ یوم جمعه چهاردهم ربیع‌الاول سنه 1283 در شهر تفلیس روزنامه ملت ایران واصل شده به تقریبی که در ذیل ذکر خواهد شد به نظرم رسید.
اول این عبارت را خواندم:
"از جانب سنی‌الجوانب همایون شاهنشاهی خلدااله ملکه و سلطانه امر و مقرر است که روزنامه ملتی بر سبیل آزادی نگارش یابد تا خاص و عام از فواید آن بهره یابند."
معنی این عبارت ظاهرن دلالت بر آن دارد که هرکس درخصوص فواید ملت ایران هر خیالی و فکری که داشته باشد بدون واهمه به قلم تواند آورد. لهذا من که از متوطنین خاک قفقازم و از جهت اسلامیت و مذهب با ملت ایران برادری دارم به موجب مضمون همان عبارت جسارت ورزیده خیال خود را به تو می‌نگارم:
اولن شکل مسجد که تو در روزنامه خود علامت ملت ایران انگاشته‌ای در نظر من نامناسب می‌نماید، به علت اینکه اگر از لفظ ملت مراد تو معنی اصطلاحی آن است، یعنی اگر قوم ایران را مراد می‌کنی مسجد انحصار به قوم ایران ندارد بلکه جمیع فرق اسلام صاحب مسجدند. علامت قوم ایران قبل از اسلام آثار قدیمه فرس است از قبیل تخت جمشید و قلعه استخر و امثال آن و بعد از اسلام یکی از مشهورترین آثار پادشاهان صفویه است که در ایران مذهب اثنی‌عشری رواج داده‌اند و عواطف مختلفه آن را در سلک ملت واحده منتظم داشته‌اند و باعث سلطنت  مستقله جداگانه ایران شده‌اند. پس بر تو لازم است که به جهت اشعار ملت ایران علامتی پیدا بکنی که از یک طرف دلالت بر دور سلاطین قدیمه فرس داشته باشد و از طرف دیگر پادشاهان صفویه را به یاد آورد، چون شکل تاج دوازده ترک قزلباشی از سقرلات سرخ.
ثانین روزنامه را خواندم دیدم که دو صفحه و قدری زیاده از آن مشتمل است بر نقل نسب و حالات شاعری سروش تخلص، ملقب به شمس‌الشعرا و یک قصیدهه و غزل او!
برادر مکرم من، تو خود نوشته‌ای که از فواید روزنامه ملتی باید خاص و عام بهره‌ور شوند. در مقام انصاف از تو می‌پرسم که دانستن نسب و حالات شاعری سروش تخلص و بعد از آن ملقب به شمس‌الشعرا نسبت به ملت متضمن کدام فایده است که خوانندگان خود را به خواندن این مطلب مجبور داشته، دردسر داده‌ای! اگر سروش مرد بافضل و شاعر ممتاز می‌بود آن وقت تو حق داشتی بگویی که شناختن این شخص به ملت لازم است، چونکه ملت از خیالات او فیض می‌برد و از مضامین اشعار حکیمانه‌اش کسب حکمت و معرفت می‌نماید. اما قصیده سروش دلالت می‌کند که شاعری‌ست در اسفل پایه بلکه قابلیت شعر گفتن هیچ ندارد و به ناحق اسم فرشته آسمان را بر خود تخلص قرار داده، اسم نیر اعظم آن را نیز بر خود لقب گرفته است، بدین معنی که گویا نور فضلش چون آفتاب ضیابخش کل آفاق است.
ادعا بدون بنیه نامسموع است؛ من عدم قابلیت سروش را ادعا می‌کنم که باید بر اثبات ادعای خود بینه بیاورم، اما بینه را در عقب ذکر خواهم کرد. اول چند کلمه از بابت نسب این آفتاب شعرا بنویسم.

برادر من منشی، از تو توقع دوستانه می‌کنم که در طهران مجلسی منعقد کرده دوازده نفر از عرفا و ظرفا بر آن مجلس دعوت بکنی و در حضور ایشان از آفتاب شعرا بپرسی که ای مخدوم آیا به چه منظور تو نسب خود را به نجم ثانی [امیر یاراحمد خوزانی اصفهانی، از فرماندهان سپاه شاه اسماعیل صفوی] می‌رسانی. اگر بگوید به منظور اینکه ازو کسب نور اشتهار و افتخار بکنم آن وقت به او بگو مخدوم خیلی عجب است که تو خود شمس بوده، می‌خواهی که از نجم کسب نور اشتهار و افتخار بکنی، وانگهی از نجم آفل. نجوم عبارت است از مشتری و زحل و مریخ و عطارد و زهره و امثال آن؛ در شرح چغمینی [؟] مرقوم است که کل این اجرام ظلمانی‌ست و کسب ضیا از آفتاب می‌کنند. تو که حالا خود را آفتاب جهانتاب می‌نامی به کدام قانون هیئت می‌خواهی از نجم کسب ضیا بکنی. اگر بگوید که من از آن قبیل آفتابم که نور و ضیا ندارم، مثل‌العروض لها بحر بلا ماء یعنی آن فضل را ندارم که استعاره از نور آفتاب باشد و می‌خواهم که از نجم ثانی کسب فضیلت بکنم، آنوقت بگو که مخدوم زحمت بیجا مکش، برای خود جد دیگر پیدا کن مثل نظام‌الملک وزیر ملکشاه سلجوقی و خواجه نصیر طوسی وزیر هلاکوخان چنگیزی و امیرعلی‌شیر وزیر سلطان حسین بایقرا که سرآمد فضلای عصر خودشان بودند تا اینکه منظور تو به عمل آید. به مناسب همشهری بودن نجم ثانی او را بر خود جد قرار مده، نجم ثانی نیز مثل تو از فضل عاری بود و مثل تو استحقاق ذاتی نداشت و بناحق صاحب لقب نجم ثانی شده بود. اگر جد خود را نمی‌شناسی ما او را به تو نشان بدهیم.
درخصوص استحقاق گذشتگان مستند ما شهادت تواریخ است. در حبیب‌السیر [کتاب تاریخ سه جلدی است که در سال 1516 میلادی توسط میرخواند پسر خواندمیر تاریخنویس هراتی نوشته شده است] چنین نوشته شده است:
"بعد از وفات امیر فاضل و نصفت نهاد نجم زرگر خسرو صافی طویت یعنی اسماعیل امیریاراحمد اصفهانی را به تفویض منصب وکالت سرافراز گردانید و نجم ثانی لقب داده رایت اعتبار و اختیارش را به فرق فرقدین رسانید و تمامی امرا و وزرا و ارکان دولت را به متابعتش مامور ساخت."
می‌بینیم که نجم ثانی واقعن به مرتبه‌ی بلند صعود کرده است اما مورخ به او اسناد فضل نداده است چنانکه به نجم اول داده بود. پس معلوم می‌شود که ترقی نجم ثانی به واسطه فضل و استحقاق ذاتی نبوده است بلکه به محض التفات خاص شاه اسماعیل اتفاق افتاده است؛ و ترقی بر مدارج علیه بلافضل و بلااستحقاق ذاتی بنابر قول حکما و فیلسوفان و بنا بر دلایلی که نگارنده معاصر اطال‌الله عمره در تصنیف حکیمانه خود مشتمل بر کشف معانی اقوال و سلوک نبی علیه‌السلام ذکر کرده است و بنابر عقیده جناب روح‌القدس [میرزا ملکم خان] که در رساله خود مشتمل بر مکالمه وزیر و رفیق بیان داشته است، هرگز موجب شرافت نمی‌تواند شد بلکه موجب رذالت و حقارت است.
پس بنابر شهادت تواریخ مشخص می‌گردد که نجم ثانی به واسطه علم و حکمت صاحب فضیلت و استحقاق نبوده است. اما بلکه او به واسطه عقل جبلی و اخلاق جمیله فضیلت و استحقاق داشته است، چنانکه بعض افراد بشر به زور عقل جبلی و اخلاق جمیله مستحق مدارج علیه می‌شوند.
در این باب نیز به تواریخ رجوع بکنیم و ببینیم که عقل جبلی نجم ثانی در چه پایه بود و او به چه نوع اخلاق مستحسنه امتیاز داشت. عبارت تاریخ حبیب‌السیر این است:
"بعد از آنکه شاه دین‌پناه یعنی شاه اسماعیل، نجم ثانی را صاحب اختیار مطلق گردانید درگاه خلایق‌پناهش ملاذ حکام بنی‌آدم و ملجاء اشراف و اعیان و عرصه‌ِ عالم گردید. از اسباب جاه و حشمت و موجبات مکنت و عظمت آن مقدار در سر کار او جمع گشت که پایه‌ِ قدر و منزلتش از جمیع امرای عظیم‌الشان بلکه اکثر سلاطین نافذ فرمان درگذشت. عدد ملازمان خاصه او نزدیک به پنج هزار سوار پراقتدار رسید و وفور خزاین و اموالش از سرحد حساب و استیفای محاسبان دانا متجاوز گردید. هر روز قرب صد سر گوسفند شیلان او بود. مرغ و غاز و حوایج آش و برنج و روغن هم برین قیاس باید نمود. در سفر ترکستان با آنکه تمامی اسباب تجمل را از آب نگذرانیده بود هر روز سیزده دیگ از نقره خام و جهت پختن طعام در مطبخ او بر آتش می‌نهادند و آن طعمه گوناگون را در اطباق زرین و سیمین و چینی فغفوری در نظر خلایق جلوه می‌دادند.
از عزیزی صادق‌القول استماع افتاده که در آن طرف آب شخصی که در وقت شیلان در درخانه‌ی آن امیر پادشاه نشان حاضر بود به زبان تعجب از حویجدار او پرسید که هر روز این قدر مصالح را در ولایات بیگانه چگونه به هم می‌رسانی؟ جواب داد که به عنایت الهی گوسفند و مرغ و قند و نبات و آرد و برنج و سایر حوایج‌اش در سر کار ما بسیار است اما هر روز مرا ده من دارچین و زعفران و زنجبیل و سایر ادویه حاره و بعضی دیگر از حبوبات ضرورت می‌شود، جهت پیدا کردن آن تنقیص می‌کشم."
ما گمان نداریم که پدر نجم ثانی مرد متمولی بوده این نوع استطاعت شاهانه را به پسرش میراث گذاشته باشد. پس نجم ثانی این مخارج را اگر از مال حلال می‌کرد مبذر است، خصوصن دیگها را نیز نقره ساختن از بتذیر گذشته به حماقت رسیده است – علاوه بر آنکه حرمت استعمال ظروف نقره بین‌الفقها مجمع علیه است – و اگر از مال حرام می‌کرد، ستمکار است. وزیری که به وفور اسباب تجمل نه به اعمال مرضیه خودنمایی بکند مثل وزیری خواهد شد که جناب روح‌القدس در رساله مذکوره خود تعریفش کرده است. اما صفت وزیر دانشمند و مستحق تعظیم را جناب روح‌القدس چنین بیان می‌فرماید: "لذت بزرگی و جلال در ایران بر آن وزیر گوارا باد که تواند گفت راههای ایران را به جهت تردد عراده من تعمیر ساخته‌ام، در صفحات ایران من مدارس متعدد احداث کرده‌ام، مداخل موقوفات را کلن من به مخارج طلاب مقرر داشته‌ام، به تجارت و زراعت اهل ایران من رواج و رونق داده‌ام، معادن ایران را من به کار انداخته‌ام، به صحراهای بی آب و غیر ذی‌ذرع ایران من به واسطه چاه‌های آرتازیان آب فراوان بخشیده‌ام، مالیات ایران را من به پنجاه کرور رسانیده‌ام. لذت وزارت درین نوع اعمال و آثار است نه در بازیچه‌های بی‌معنی و تشخص فروشی ابلهانه". باز مصنف حبیب‌السیر می‌نویسد:
"چون کوکب جاه و جلال آن امیر بی شبیه و مثال (یعنی به کثرت استعمال دارچین و زنجبیل و زعفران در مطبخش) به این درجه ترقی نموده به کثرت حشمت و شوکت مغرور گشته بی آنکه پادشاه موید منصور رخصت یابد متکفل فتح ماوراءالنهر گردید و مقاتلهِ سپاه اوزبک را متعهد شده آن امر خطیر را سهل و آسان شمرد و پس از عبور بر آب آمویه و ملاقات با حضرت بابر پادشاه رایت عزیمت به جانب حصار خزار برافراخت. آق فولاد سلطان، که حاکم آن موضع بود چون دانست که با غازیان عظام قوت مقاتله و مجادله ندارد به اتفاق ارباب و کلانتران از در مصالحه درآمد و بعد از طلب عهد و پیمان ابواب شهر و حصار خزار بازگشاد. نجم ثانی او را مقید و دهاقوتوریوزبیگی را با جماعت اوزبکان که در آن مکان بودند کشته، متعرض رعایا نشد".
خوب اگر آق‌فولاد سلطان به اطاعت نمی‌آمد آنوقت نجم ثانی مختار بود که در حق او هر فکری که داشته باشد از قوه به فعل آورد اما در صورتی‌که آق‌فولادسلطان و اوزبکان اظهار اطاعت کردند در صورتی‌که نجم ثانی با عهد و پیمان ایشان را مطمئن نمود دیگر به کدام قانون مروت و فتوت به خلاف ما امر الله عمل کرده، نقض پیمان را جایز دید و آق‌فولادسلطان را مقید و سایر اوزبکان را مقتول ساخت!
حضرات عرفا و ظرفا که حضار مجلس‌اند حکم باشند. شخصی که در اول مرتبه، محض از راه غرور ابلهانه، خلاف رضای ولی‌النعمه، خود را جایز دانسته بدون رخصت او متکفل فتح ماوراءالنهر گردد و بعد از آن به خلاف ما امر الله نقض عهد و پیمان بکند، عقل و اخلاقش در چه درجه خواهد بود؟ آیا مرد عاقل و نیک سیرت هرگز روا می‌داند که جدش چنین شخص باشد؟ به هر صورت.
مصنف حبیب‌السیر باز می‌نویسد:
"نجم ثانی از آنجا به قرشی نهضت نمود. حاکم آن بلده شیخم میرزا در مقام مدافعت و ممانعت ثبات قدم ورزیده، نجم ثانی اطراف شهر را بر امرا تقسیم فرمود و هرکس به مراحل خود فرود آمد. جنود ظفر ورود آغاز انداختن تیر و تفنگ کردند و به زخم سنگ رعد آهنگ رخنه در برج و باره قرشی افکندند و در عرض دو سه روز قهرن و جبرن بر آن بلده استیلا یافتند و شیخم میرزا با متابعان اسیر سرپنجه تقدیر شده حکم قتل عام صادر شد. هرچند امیر غیاث‌الدین محمد و جمعی دیگر از اعیان خون بعضی از بیگناهان را کهدر آن بلده بودند از نجم ثانی درخواست نمودند به سمع رضا نشنود و قرب پانزده هزار کس را از سپاهی و رعایا از تیغ بی‌دریغ گذرانید".
در ملحقات تاریخ روضةالصفا مسطور است:
"بابر میرزا، که بنا بر دعوت نجم ثانی از حصار بامداد عساکر قزلباشیه آمده بود، بعضی را از ساکنین قرشی که جغتای و عشیره او شمرده می‌دند شفاعت نمود اما نجم ثانی نپذیرفت و خاطر او را نیز برنجانید".
مصنف حبیب‌السیر باز می‌نویسد:
"بعد از فتح قرشی، نجم ثانی عازم ظاهر بخارا شد زیراکه جانی بیک سلطان و عبیدالله خان با معظم سپاه اوزبک در آن بلده مقام داشتند و نقش مقابله و مقاتله بر لوح خاطر می‌نگاشتند. چون نجم ثانی به دو فرسخی بخارا رسید، شنید که محمد تیمور سلطان و ابوسعید سلطان با فوجی از سپاه سمرقند به خیال دستبرد متوجه شده‌اند. خود در همان منزل توقف کرده بیرام بیک قرامانی را با جمعی کثیر از سالکان مسالک پهلوانی به دفع ایشان مامور گردانید و آن دو سلطان از توجه بیرام‌بیک و غازیان خبر یافته و در قلعه غجدوان متحصن شدند و بیرام بیک کیفیت حال را اعلام نموده، نجم ثانی با تمامی عسکر به ظاهر غجدوان شتافت. محمد تیمور سلطان و ابوسعید سلطان اطراف حصار را مضبوط ساخته هر روز فوجی را از اوزبکان خونخوار به جنگ می‌فرستادند. از این جانب نیز غازیان در برابر رفته گاهی غالب و احیانن مغلوب می‌شدند. و چون چند روز حال بدین منوال بگذشت و آذوقه در میان سپاهیان نایاب شد، خواجه کمال‌الدین محمود که از اطوار سلاطین اوزبک و صاحب وقوف بود و می‌دانست که تسخیر آن قلعه به محاربه تیسرپذیر نیست، به عرض نجم ثانی رسانید که در این زمستان فایده‌ای بر محاصره‌ی غجدوان متراتب نمی‌شود زیراکه این قلعه به ذخیره بسیار و کثرت آلات رزم مشحون است و دو سلطان با بسیاری از شجعان در آنجا توطن دارند و اگر چند روز دیگر این منزل معسکر لشکر نصرت اثر باشد غازیان از جهت فقدان غلات و حبوبات تنقیص خواهند یافت. مناسب دولت آن است که از اینجا به طبل رحیل کوفته در نواحی قرشی و خزارطرح قشلاق اندازیم تا از ولایات و سر کار بلخ اردو بازاریان و سوداگران غله و اجناس باردوی ظفر اقتباس آورند و چون زمستان به پایان رسد و ذخیره اوزبکان روی در نقصان نهاده علیق چهارپایان در صحرا پیدا شود و متوجه بلاد و قلاع شویم".
نجم ثانی که از تدابیر لشکرکشی و سرداری هرگز وقوف نداشت و در عمر خود اصلن تصنیفی و رساله‌ای در علم جنگ نخوانده بود و عقل جبلی‍ش نیز در آن پایه نبود که مآل کار را از قراین در آینه یقین مشاهده نماید و معرفتش محض منحصر بر آن بود که هر روز در مطبخش چه مقدار گوشت گوسفند و مرغ و غاز و هویج صرف باید شد و در وقت سواری چندیدک و نوکر در رکابش باید رفت، جواب داد:
"اگر ما از ظاهر عجدوان کوچ کرده به طرف آب رویم، اوزبکان تصور خواهند کرد که این حرکت بنابر خوف و هراس از ما وقوع می‌یابد و این معنی موجب جسارت ایشان خواهد شد. و هنوز این سخن به اتمام نرسیده بود که بابر پادشاه به آنجا آمده همان صلاحدید خواجه کمال‌الدین محمود را در میان آورد و در باب ترک محاصره و توجه به جانب خزار و قرشی مبالغه کرد. از آن طرف در بلده بخارا به مسامع جانی بیک سلطان و عبیدالله خان رسید که کار نجم ثانی در غجدوان از پیش نمی‌رود و هر روز لشکریان جهت تحصیل آذوقه و علیق چهارپایان متفرق و پریشان می‌شوند. عزم رزم جزم کرده با حشر بسیار از پیاده و سواره، همه جوشن‌پوش و خنجرگذار بر سبیل ایلغار، متوجه غجدوان گردیدند و بعد از وصول به حدود آن دیار آن دو سلطان نیز با اوزبکان که در آن حصار بودند به ایشان پیوسته همعنان یکدیگر روی به میدان کارزار آوردند. نجم ثانی پس از مشاهده این حال دل بر قتال نهاده، میمنه و میسره لشکر را به وجود امرای عظام استحکام داد و خود در قلب بایستاد و مقرر کرد که بابر پادشاه با جنود حالیه در طرح باشد و هر طرف که به کمک احتیاج رساند، توجه فرماید. بعد از تسویه صفوف قرب دویست سوار جلادت آثار از برانقاز سپاه اوزبک به میدان تاخته بر جوانفاز لشکر ثانی حمله کردند. بیرام بیک که در آن طرف بود متوجه دفع شر آن جماعت گشته، به زخم تیری از پای درافتاد و این معنی باعث ازدیاد جسارت اوزبکان گشته به یکباره بر سپاه عراق و آذربایجان تاختند، و امرا بنابر عداوتی که به واسطه سوء سلوک و نخوت و کج‌بینی نجم ثانی با او داشتند، بی آنکه دست به استعمال آلت پیکار برند، پای در وادی فرار نهادند. لاجرم لشکر نجم ثانی شکست یافته، بابر پادشاه با سپاه حاضر خود روی به حصار آورد و امیر غیاث‌الدین محمد و خواجه کمال‌الدین محمود متعاقب موکب آن حضرت در حرکت آمده، حسین بک الله و احمدبیک صوفی اوغلی متوجه کند. کرکی گشتند و ماهچهِ رایت سلاطین اوزبک از افق فتح و ظفر طالع گشته سپاه ماوراءالنهر آغاز قتل و غارت کردند و فوجی از لشکریان عبیدالله خان در معرکه به نجم ثانی رسیده آن جناب را اسیر سرپنجه تقدیر ساختند و نزد پادشاه خود بردند".
در تاریخ سلاطین اوزبک معاصرین صفویه که در زبان جغتای تصنیف شده است مرقوم است: وقتی که لشکریان عبیدالله خان، نجم ثانی را به حضورش رسانیدند و از او پرسید که سردار لشکر قزلباش تو بودی؟ نجم ثانی گفته است بلی. عبیدالله خان فرموده است چرا اوزبکان حصار خزار را، بعد از آنکه به اطاعت آمده هبودند و بعد از آنکه تو به ایشان امان داده بودی، بکشتی و چرا بعد از فتح قرشی به قتل عام فرمان داده پانزده هزار ساکنین آنجا را که اکثرش رعایا و عجزه بودند از تیغ بگذرانیدی؟ به فتوای کدام قانون عمل کردی؟ اگر دشمن به مقام اطاعت می‌آید و از تو عهد و امان می‌گیرد او را می‌کشی و اگر در مخالفت ثابت قدم می‌شود باز او را می‌کشی، پس تکلیف دشمن نسبت به تو چه چیز است، پس تمنای تو از دشمن چه حالت است؟ تو بدین عقل و تدبیر می‌خواستی که مملکت بیگانه را مسخر بکنی؟ کشتن رعایا و عجزه قرشی را هیچ نامردی جایز نمی‌دید. مردم این مملکت، بنابر اعتقاد شما، بر فرض که در زمره کفار محسوب هستند جناب اقدس الهی در قتل کفار نیز افراط را نهی فرموده است. معنی این آیه شریفه را می‌فهمی یا نه: و قاتلوا فی سبیل‌الله الذین یقاتلونکم و لاتعتدوا ان الله لا یحب المعتدین. نجم ثانی ساکت مانده است. عبیدالله خان گفته است چرا جواب نمی‌دهی، مگر عربی نمی‌دانی؟ نجم ثانی جواب داده است که عربی نمی‌دانم. عبیدالله خان متوجه اتباع خود شده گفته است تعجب می‌کنم از شاه قزلباش کسی را وزیر خود و سردار لشکر خود کرده است که نه علم دارد و نه عقل و نه رحم. بعد از آن به لشکریان خود فرموده است که ببرید و گردنش را بزنید.
نجم ثانی در کمال تضرع و زاری مستدعی شده است که از خون من درگذر، پنجاه هزار دینار پول می‌دهم و از پادشاه خود عهدنامه‌ای برای تو می‌گیرم که مملکت ماوراءالنهر تا حدود خراسان بر تو و اخلاف تو مسلم باشد و از لشکر قزلباش هرگز تجاوز بر ستور تو واقع نشود.
عبیدالله خان جواب داده است که من به پنجاه هزار دینار تو عهدنامه پادشاه تو احتیاج ندارم. مملکت ماوراءالنهر را به عنایت الهی با زور شمشیر خود از دشمنان محافظت خواهم کرد و تو را نیز خواهم کشت و قصاص بیگناهان را از تو خواهم گرفت، به علت اینکه مردی مثل تو را زنده گذاشتن بر بندگان خدا حیف کردن است، و اگر تو زنده بمانی یحتمل که باز باعث هلاک دیگر بیگناهان بشوی. بعد از تمام کلامش لشکریان نجم ثانی را برده گردنش را زده‌اند.

حالا برادر مکرم من منشی، از عرفای مجلس منعقد بپرس که این مرد حکم شهید دارد یا نه. تعجب است که آفتاب شعرا از این مرد نفرت نمی‌کند و او را جد خود می‌شمارد، با وجودی که می‌بایست از او تحاشا و تبرا نماید. جناب آفتاب شعرا به نجم ثانی یک صفت دیگر نیز اسناد می‌دهد که در نظر او ممدوح می‌نماید، یعنی نجم ثانی به یک قصیده مدح که مطلعش این است:

زهی طلعت بر فراز رکائب
فروزان چو بر آسمان نجم ثاقب

ده هزار دینار به شاعری امیدی نامی صله داده است. آفتاب شعرا می‌خواهد که امرای این عصر هم مقدار صله دروغگویی را بدانند و اگر زیاده از آن ندهند باری کمتر نداده باشند.
باز به تواریخ رجوع بکنیم و ببینیم که این صفت نیز ممدوح است یا مذموم.
در تاریخ حبیب‌السیر مسطور است:
"در عهد خلافت حضرت عمر رضی‌الله عنه، بعد از آنکه ابوعبیده بن الجراح را به واسطه شجاعت خالد بن ولید و مردانگی لشکر اسلام در حوالی شهر حمص، در مقابل صد هزار سپاه قیصر روم فتح و ظفر روی داد از جمله شعرای عرب، اشعث بن قیس کندی، قصیده‌ای در وصف شجاعت و بهادری خالد گفته به وی گذرانید. خالد ده هزار درم اشعث را صله داد. چون خبر به گوش حضرت عمر رسید، موجب آزار خاطرش گردیده به ابوعبیده نوشت که باید خالد را به نزد خود طلبیده بفرمایی که دستار از سرش بردارند و در گردنش انداخته از او بپرسند که مبلغ ده هزار درم که به اشعث انعام کرده‌ای، از چه ممر بوده. اگر گوید از بیت‌المال اهل اسلام داده‌ام، خیانت او به وضوح پیوندد و اگر بر زبان آورد که از اموال خاصه خویش انعام کرده‌ام، اسراف او به وقوع انجامد".
ابوعبیده به موجب فرموده خلیفه، خالد را طلبیده از وی پرسیده که ده هزار درم انعام اشعث از اموال خاصه تو بوده است یا از بیت‌المال؟ خالد در جواب سکوت ورزید. بلال دستار در گردنش انداخت و گفت فرمان امیرالمومنین چنان است که بدینسان بدارم تا جواب گویی. خالد گفت آن وجه از خالص اموال خودم بوده. ابوعبیده خالد را به مدینه روان کرد. پس در صورتی که بهادری مثل خالدبن ولید که بنای کاخ اسلام به شمشیر او استحکام پذیرفته است، به سبب انعام ده هزار درم در صله قصیده‌ای مستوجب تعذیر باشد، چگونه نجم ثانی به سبب انعام ده هزار دینار در صله یک قصیده مستوجب تعذیر نخواهد شد، با وجودی که اشعث خالد را به واسطه هنر بی‌نظیرش مدح کرده بود. آیا از نجم ثانی چه هنر صادر شده است که شایسته آن مدح باشد. مثل امیدی، شاعران دروغگو در ایران بسیارند، مرد عاقل به دروغگویان چرا باید بدین مقدار انعام بدهد. این نوع بخشش دلالت نمی‌کند مگر به بلاهت، زیراکه ابلهان را دروغ خوش آید. چرا این ده هزار دینار به عمل خیری صرف نشود، مثل احداث مدرسه برای تربیت افراد مسلمین و یا تعمیر مریضخانه برای معالجه بیکسان و مسافرین، چنانکه از نظام‌الملک و امیرعلیشیر این نوع آثار ظهور کرده بود. چرا این ده هزار دینار از بینوایان به ستم گرفته شده به هوای نفس طاغیه به دروغگویان داده شود و مظلمه در گردن بماند و دیگران صاحب زر شوند. جد مرحوم آفتاب شعرا را شناختیم، حالا شروع بکنیم به اتیان بینه‌ای که در خصوص عدم قابلیت این شاعر در آغاز کریتکا وعده کرده بودیم.

دو چیز از شرایط عمده شعر است، حسن مضمون و حسن الفاظ. نظمی که حسن مضمون داشته حسن الفاظ نداشته باشد، مثل مثنوی ملای رومی، این نظم مقبول است اما در شعریتش نقصان هست. نظمی که حسن الفاظ داشته حسن مضمون نداشته باشد، مثل اشعار قاآنی طهرانی، این نظم رکیک و کسالت‌انگیز است اما باز نوعی از شعر است و باز هنریست. نظمی که هم حسن مضمون و هم حسن الفاظ داشته باشد، مثل شاهنامه فردوسی و خمسه نظامی و دیوان حافظ، این نظام نشاط‌افزا و وجدآور و مسلم کل است و صاحبان این نظم را نظیر پیغمبران توان گفت، زیرا که ایشان مافوق افراد بشرند و ارباب خیالات حکیمانه و مورد الهام‌اند. در وصف چنین شاعران گفته شده است:

پیش و پسی بست صف کبریا
پس شعرا آمده پیش انبیا

قصیده آفتاب شعرا نه حسن مضمون دارد و نه حسن الفاظ، و علاوه بر این دو عیب، وزن پاره‌ای افرادش هم خالی از خلل نیست. پس آن را شعر نمی‌توان گفت و صاحب  آن را شاعر نمی‌توان نامید، بدین دلیل:
مضمون قصیده شمس‌الشعرا من‌ البدایه الی النهایه، دال بر بعض عقاید شیخیه است. صحت و عدم صحت این عقیده را حواله می‌کنیم برای علمای دینیه، به علت اینکه مداخله در عقاید دینیه وظیفه ما نیست. لیکن ما این را توانیم گفت که این عقاید هرگز طرفگی و تازگی ندارد، هزاربار آنها را نظمن و نثرن دیگران گفته‌اند و نوشته‌اند. پس مضمونی که طرفگی و تازگی نداشته باشد اصلن نشاط‌افزا و فرح‌انگیز نمی‌تواند شد بلکه خیلی مکروه و مردود است، مثل رساله طهارت هر مجتهد جدید، خصوصن در شعر.
الفاظی که در قصیده آفتاب شعرا اتفاق افتاده، کمال رکاکت دارد اینهاست: عزوجل، علهم‌الصلوات، عزی و لات، مرآت، مابقی ترهات، عقارب و حیات، خیرات، تحرک حشرات، ده و دو، معترف، هدیه، بضاعت مزجات و یحتمل بعضی دیگر هم.
استعمال این الفاظ در نثر جایز است اما در شعر مقبول نیست، مثلن عزوجل از آن جمله الفاظند که واعظان بالای منبر ذکر می‌کنند، و علیهم‌الصلوات همان لفظی است که چاووشان پیشاپیش زوار مشهد و کربلا در مناجات خودشان می‌خوانند. هم چنین سایر الفاظ معدوده که رکاکت آنها با رباب ذوق و طبع سلیم واضح است.
افرادی که در قصیده آفتاب شعرا به حسب وزن خالی از خلل نیست اینهاست:

نخست بنده‌ی معبود واصل هر موجود
که در وجودش عقل درست مانده مات
مصرع ثانی خفیف است؛

نهاد او را که مرآت خویش کرد خدای
که خوبروی بود ناگزیر از مرآت
مصرع اول ثقیل است؛

چو در نهادش دیدار خویش درنگریست
حبیب خویشتنش خواند و مظهر آیات
مصرع اول خفیف است؛

خجسته نامش بر چرخ بر زمین خواندند
به گردش آمد چرخ و زمین گرفت ثبات
هر دو مصرعش خفیف است؛

به پیش علمش علم فرشتگان و رسل
چون ذره در بر مهر است و قطره پیش فرات
مصرع اول خفیف است؛

جهان به دریا ماند چهارسو زده موج
درو پیمبر و آلش سفینه‌های نجات
مصرع اول ثقیل است؛ 
ز بهر معترف این ده و دو شاخ بلند
درخت طوبی گسترده سایه بر غرفات
مصرع ثانی، اگر طوبا بخوانی، ثقیل است، اگر طوبی خوانی خفیف است؛

به عقل خویش نه با نیروی شریعت وی
حکیم یزدان داند شناختن هیهات
مصرع ثانی ثقیل است؛

به چرخ ساده رسد نیروی تحرک ازو
وزو بدیگر افلاک نیروی حرکات
مصرع ثانی خفیف است؛

پدید کردش یزدان پی پرستش خویش
هنوز ناشده پیدا نه نه فلک نه جهات
مصرع اول خفیف است؛

خجسته بادش عید خجسته مولود
همیشه  دولت او باد ایمن از آفات
مصرع اول خفیف است؛

روان او را این منقبت به هدیه فرست
بود که از تو پذیرد بضاعت مزجات
مصرع اول ثقیل است.

اگر آفتاب شعرا بگوید که این ثقلت و خفت نوعی از سکته شعری است و سکته محیله را شعرا جایز شمرده‌اند، بگو شعرا غلط کرده‌اند. سکته به عقیدهِ ما در هرجا که باشد بی نمک و مکروه است و در هرجا دلیل عجز شاعر است. در عهد غزنویان و سلجوقیان، اگرچه بعضی شعرا در قصاید خودشان سکته را راه می‌دادند، اما رفته رفته این رسم متروک شد و متاخرین آن را موقوف کرده‌اند. و الان اگر در شعری سکته دوچار شود از قبیل اضطرار است، آن هم در بعض بحرهای مخصوصه نه در بحر مجتث که قصیده آفتاب شعرا در آن نوشته شده است، آن هم یک دفعه یا دو دفعه اما نه به این کثرت. و اگر ما جواز سکته را قبول بکنیم باری مصرعها را با سکته حساب می‌توانیم کرد که به حسب وزن خفت دارند اما آنها که ثقیل‌اند به هیچ‌وجه صحیح نیستند، زیراکه ثقلت آنها اصلن به سکته شباهت ندارد و نقصان آنها فاحش است.

سروش مدح رسول خدا و عترت گوی
که سیئات تو را بسترد چنین حسنات

این فرد نقصان وزنی ندارد اما مضمونش خیلی نامناسب است. آفتاب شعرا می‌خواهد که رسول خدا را نیز فریب بدهد که در صلهِ همین پرپوچات سیئات او را ببخشند.
خیر مخدوم، عفو کن؛ عقل رسول خدا مثل عقل منشی روزنامه نیست که به او فریب داده یک نومره روزنامه‌اش را خراب کرده‌ای و پرپوچات خود را در آنجا چاپ نموده‌ای. خیر جناب آفتاب شعرا، سیئات تو سترده نخواهد شد. اگر می‌خواهی که رسول خدا از تو خوشنود شود، به احکام او عمل کن و به همکیشان خود ضرر مرسان. المسلم من سلم المسلم من یده و لسانه. توضیح این ابهام آنکه:
روزی در خانه نشسته و گزارشان خریستوفور قولومب و تاریخ پیدا کردن ینگی دنیا را در زبان روسی می‌خواندم. حلقه در دروازه کوفته شد. ملازم رفت و رقعه‌ای از آدم جنرال فیشر، سیاح معلم السنه شرقیه در غرمانیا، گرفته آورد بدین مضمون که: فلانی تو می‌دانی که ما به دیدار تو چقدر اشتیاق داریم و درین چند روز که ما را در تفلیس اتفاق مکث افتاده است با تو دو بار ملاقات کرده‌ایم. تو ما را بالمره فراموش کردی. آخر لازمه غریب‌نوازی چنین نمی‌باشد. توقع آنکه فردا دو ساعت از ظهر گذشته به منزل ما تشریف بیاوری، در یک جا صرف نهار بکنیم و از مصاحبت تو فیضیاب بشویم.

دوست تو فیشر

فردا در ساعت موعود به منزل جنرال فیشر رفتم. پنج نفر دیگر نیز از معتبرین ولایت در آن مجلس حضور داشتند. نشستیم، نهار خوردیم، بعد مشغول صحبت شدیم. در اثنای صحبت جنرال فیشر از من پرسید که فلانی، لفظ حشرات در زبان عربی چه معنی دارد؟
گفتم لفظ حشرات لغتن از قراری که صاحب قاموس نوشته عبارت از هوام و دواب صغار است و از قراری که در کتب فقهیه بیان کرده‌اند این است: الحشرات هی التی تسکن باطن الارض کالفارة و ابن عرس و الضب و الحیه و امثالها. و اصطلاحن استعاره از مردمان بی مغز و وحشی صفت و بربری سیرت و بی شعور و بی معرفت و کودن می‌باشد.
گفت خوب بیان کردی. حالا تو را قسم می‌دهم به دوستی راست بگو. در قران یا در احادیث اشاره هست که منکران دین اسلام حشراتند؟
گفتم حاشا و کلا، نه در قرآن این اشاره هست و نه در احادیث. نهایت یک لفظ انعام گاه گاه در قرآن دوچار می‌شود اما آن معنی و مفهوم حشرات را افاده نمی‌کند به علت اینکه درخصوص فضیلت بنی‌نوع بشر صراحتن آیه هست: و لقد کرمنا بنی آدم و حملناهم فی البر و البحر و رزقناهم من الطیبات و فضلناهم علی کثیر ممن خلقنا تفضیلا. به اعتقاد من شمول این آیه شریفه در حق شماست، زیراکه امروز بروبحر شما را مسخر است و از نعمات گوناگون شما بهره‌یاب هستید و شما علی‌الظاهر به بسیاری از طوایف دنیا به حسب علم و قدرت فضیلت دارید. شما را چگونه حشرات میتوان شمرد. اینقدر هست که ما منکران دین خودمان را کافر می‌نامیم و در آخرت مستوجب عقوبت می‌دانیم.
گفت این چندان نقلی نیست، بگذار مابعد از مردن برویم به جهنم، به درک اسفل، باک نداریم و ازین گونه اعتقاد شما هرگز مکدر نمی‌شویم. ما نیز منکران دین خودمان را در ضلالت می‌شماریم، کس نگوید که دوغ من ترش است، اما منظور این است که شما در این عالم ما را حشرات ننامیده باشید.
گفتم صاحب، ما کی شما را حشرات نامیده‌ایم. چگونه می‌شود که ما به شما حشرات بگوییم وقتی که در هر قدم به شما محتاجیم. ما علوم را از شما کسب می‌کنیم، صنایع را از شما یاد می‌گیریم، فنون را از شما می‌آموزیم، اختراعات را از شما اخذ می‌نماییم، از امتعه و اقمشه شما منتفع می‌شویم. والله ما آنقدر از شما خوشنودیم که اگر چاره می‌داشتیم نمی‌گذاشتیم که بعد از مردن هم در جهنم بریان شوید. چه کنیم، اختیار در دست ما نیست. امید که ما را خواهید بخشید و حمل بر بیوفایی و حق ناشناسی ما نخواهید کرد.
فیشر بسیار خندید، گفت من به تو باور می‌کنم اما به این فرد چه میگویی:
مطاوعان وی و پیروان عترت وی
به معنی آدمیان‌اند و دیگران حشرات
یعنی مطاوعان پیغمبر شما آدمانند و ما حشرات هستیم.
گفتم این فرد را شما در کجا دیده‌اید. تا حال چنین فردی در هیچ یک از کتب شعریه به نظر من نرسیده است.
گفت هان، در این قصیده. روزنامه را داد بدستم.
وقتی که خواندم از انقباض خاطر خون به سرم دوید، از خجالت سر به زیر افکندم و مبهوت ماندم.
بعد از لمحه‌ای ناچار بدین عبارت عذرخواه آمدم که این شاعر دیوانه است، به قول او اعتنا نباید کرد و از قصیده‌اش معلوم است که قابلیت شاعری ندارد.
فیشر گفت چگونه او قابلیت شاعری ندارد درین عهد لقب شمس‌الشعرایی یافته است، یعنی سرآمد کل شعرای خودش است.
گفتم نه. چنین خیال مفرمایید. عادت ماست، لقب می‌دهیم اما معنی‌اش را مراد نمی‌کنیم، مناسبتش را ملاحظه نمی‌نماییم.
گفت این چه حرف است. بر فرض که عادت شما چنین است، اما عادت شما بر دیگران حجت نمی‌تواند شد. ملل اجنبیه که معاصر ملت ایران‌اند لامحاله از این لقب معنی نیز مراد خواهند کرد و مناسبت نیز ملاحظه خواهند نمود و خواهند گفت که اولیای دولت ایران در این عصر به چه درجه از فن شعر بی‌خبرند که به این مرد ناقابل لقب شمس‌الشعرایی داده‌اند، و آیندگان از اخلاف طوایف ایران، که ایشان البته نسبت به این عصر در علوم ترقی خواهند داشت، در تاریخ و تصنیفات این زمان اشعار این شاعر ناقابل را دیده افسوس خواهند خورد که پدران ایشان چنین شاعر را سرآمد شعرای خودشان دانسته‌اند و به او لقبی داده‌اند که فردوسی و نظامی و حافظ به آن لقب شایسته توانند شد. و اگر این شاعر به قول تو فی‌الواقع دیوانه است در دیوانگی تنها نیست. به اعتقاد من منشی روزنامه نیز مثل او دیوانه است که اینگونه پرپوچات او را در روزنامه خود جا داده، هم در داخل مملکت و هم در خارج آن منتشر ساخته است. الحال روزنامه ملت ایران به هر جا از دول دنیا فرستاده می‌شود و در هرجا از پایتخت‌های آن دول این روزنامه را می‌خوانند. آیا به ملت ایران چه فایده‌ای حاصل است که به مثل این اسناد، که عبارت از لفظ حشرات است، خاطر ما را می‌خراشند. پرظاهر است که شما از این لفظ معنی لغوی‌اش را مراد نمی‌کنید، به علت اینکه مافی‌الواقع موش و چلپاسه که نیستیم، مقصود شما از آن لفظ معنی اصطلاحی آن است که ما در نظر شما مردمان بی‌مغز و وحشی‌صفت و بربری‌سیرت و بی‌شعور و بی‌معرفت و کودن می‌نماییم. تو خود انصاف بده، آیا رواست که فیلسوفان و حکما و مصنفان و شاعران و مورخان و مخترعان ممتاز یوروپا مانند ولتر و مونتسکیو و روسو و دوما و سورنو و غومبولت ولویریه و وات و فینیلون و بوقل و شکسپیر و وولنی و بایرون و سایرین در زمره حشرات محسوب شوند اما سروش نامی، وجود لاینفع و بی‌مصرف، و امثال او در زمره آدمیان باشند! این اسناد که شاعر ملت شما به ما می‌دهد هرگز چیزی از شان ما ناقص نمی‌کند، ضرر آن باز بر خود شما عاید است که ما در هرجا به شما به چشم حقارت خواهیم نگریست و عقل شما را در پایه عقل اطفال خواهیم دانست و بر شما خواهیم خندید.
گفتم راست می‌فرمایید. منشی روزنامه نمی‌بایست که این جفنگ را چاپ کند و منتشر سازد، اما او را درین باب مقصر مشمارید. آن شاعر خانه‌خراب به او فریب داده است و او را مجبور کرده است که این جفنگ او را فاش کند. چنین نیست که منشی قباحت این فرد را نفهمیده باشد بلکه از ترس به این کار اقدام کرده است، چونانکه منشیان طهران همیشه از شعرای در خانه می‌ترسند. انشاالله بعد از این از طرف منشی غفلت و بی‌تجربگی واقع نخواهد شد.
مجلس تمام شد. وقتی که از منزل فیشر بیرون آمدم کلماتی که در راه ورد زبانم بود این است:
وای سروش، وای سروش، وای خانه‌خراب سروش، این چه رسوایی‌ست که تو بر سر ما آورده‌ای، آخر چه منفعت ازین بدگویی بر تو حاصل است که همکیشان خود را در ممالک اجنبیه هدف تیر بلا و ملامت کرده مورد سرزنش و سزاوار تحقیر و بغض بیگانگان نموده‌ای. شماها بر سر ما چه بلا شدید. از یک طرف لعن و طعن خلفا را در کتب خودتان صراحتن چاپ کرده در افغانستان و هندوستان و ترکستان و روم و قفقاز منتشر می‌سازید و مال و خون واسر ما را بر سکان این دیار و اهالی داغستان حلال می‌کنید، از طرف دیگر کل طوایف دنیا را ناپاک و حشرات شمرده از ملاقات واکل مطبوخات ایشان احتراز را واجب می‌دانید و ایشان را به بغض ما مصمم می‌دارید. گویا کل دنیا خارستان است شما تنها یک دسته گل سرخید که در میان این خارستان شکفته‌اید. از دست شما سر خودمان را برداشته به کدام گوشه جهان پراکنده بشویم. عاقبت رفته رفته نتیجه اینگونه عقیده شما آن خواهد شد که جمیع ملل دنیا به عداوت ما کمر بسته در قصد اضمحلال و اذلال ما خواهند زیست و ما نیز مثل بنی‌اسراییل خواهیم شد که خودشان را شاهزادگان و سادات شمرده جمیع طوایف دنیا را بنده خودشان می‌پنداشتند و بدین عقیده کل ملل را بر دشمنی خودشان برانگیختند و عاقبت خودشان به مذلت و عبودیت افتادند و تا هنوز سبب این مذلت و عبودیت را نفهمیده‌اند.
چون به خانه رسیدم شروع به نوشتن این قریتکا کردم و از رنجش خاطر نمی‌دانم که از تحت قلمم چه بیرون آمده است. تو را برادر مکرم من منشی، لازم است که برای عبرت و تنبیه دیگران این قریتکا را در چند نومره روزنامه چاپ کنی و در داخل مملکت منتشر سازی اما به خارج از آن نومره‌ها نفرستی و به سروش نیز بگویی که بعد از این گرد این گونه عمل نگردد.
بندیشید از خامه تیز من
ازین تیغ بران خونریز من
دیگر بر تو لازم است که مطالب روزنامه ملتی را دانسته باشی. مثلن در روزنامه ملتی اولن باید امورات پولیتیکه خارجه را بیان کنی، ثانین تدابیر اولیای دولت ایران را در خصوص نظم ولایت و منافع ملک و ملت بنویسی، ثالثن بعضی اخبارات تلغرافیه را با خط جلی مرقوم سازی، رابعن اخبارات و حوادث داخله را ذکر نمایی؛ مثلن باید ذکر بکنی که در تبریز شدت وبا به چه درجه رسیده بود و اطبا سبب وقوع آن را از چه چیز می‌دانند و انفع معالجات به حسب تجربه چه چیز شده بود و چقدر از مردم بدین ناخوشی درگذشتند و چقدر بعد از گرفتن این ناخوشی شفا یافتند، و باید سرزنش بنویسی به آن امرا و ارباب مناصب که در وقوع این نوع ناخوشی پیشتر از همه‌کس فرار کرده مردم را در وحشت گذاشته‌اند و آن اطبا را که از دیوان مواجب‌خوار بوده، رعایای پادشاه را بی‌پرستار گذاشته گریخته‌اند و نجات نفوس خودشان را الزم دانسته‌اند، و باید شکرگزاری بکنی از آن امرا و ارباب مناصب که در این حادثه تقویت خلق را و خدمت پادشاه ولی‌النعمه خودشان را بر استخلاص جان ترجیح داده‌اند و از ولایت به خارج نرفته بر پرستاری و دلداری مردم صرف همت کرده‌اند مثل میرزا عبدالوهاب خان نایب‌الوزاره که در عین جوانی و موسم کامرانی اصلن از خطر نترسیده و مردانگی نموده از بدو وقوع وبا تا آخر مرکز خود را خالی نگذاشته است و نسبت به ملک و ملت تکلیف خود را به عمل آوده است، خامسن (امر عمده و اهم این است) درخصوص ترقی تجارت و زراعت ملک ایران و پیدا کردن و به کار انداختن معادن آن و آبیاری نمودن صحراهای بی آب و غیر ذی زرع، و درخصوص علوم و فنون و صنایع، و احداث مدارس و اهتمام در امر تربیت اطفال و امثال اینها هر خیالی و تدبیری که خود کرده باشی و یا دیگران داشته باشند بیان نمایی. عبارت کاتب چلبی‌ست: طوایف یوروپا به وسیله علوم و فنون که عمده‌ترین آنها ماتیماتیقا و جغرافیاست به اقطار عالم مستولی شده در شش جهات کره زمین طبل تجلد و تفرد می‌زنند، و در ضمن این مطلب به جهت تفریح خوانندگان و تشویق جوانان نوتربیت یافته احوالات مشهورترین علما و فضلا و حکما و اطبا و شعرا و سرکردگان لشکر را نیز ذکر می‌توانی کرد، و از تالیفات و آثار و اشعار و هنرهای ایشان شمه‌ای تحریر می‌توانی نمود، و قریتقا از خود و یا از دیگران به بعضی تصنیفات و خیالات معاصرین و تدابیر اولیای دولت و حکام ولایات و سرکردگان لشکر می‌توانی نوشت، چونکه اذن آزادی بر روزنامه تو داده شده است. حتا به قدر امکان باید روزنامه تو در خصوص اعمال و رفتار امنا و امرا و حکام و سرکردگان و جمیع ارباب مناصب و علما مثل آنانی که در مازندران باعث هلاک یهودان از رعایای پادشاه شده‌اند خالی از قریتیقا نباشد (قید: به جهت تحصیل جمیع این نوع اخبارات و سایر احوالات باید تو در هر ولایت با اجرت وکیل یا گماشته داشته باشی که بر وفق مرام تو از هر طرف و از هر حکومت احوالات جمع کند و در هر هفته به تو بفرستد. به فرنگی اینگونه اشخاص را قوریسپوندیس می‌نامند، و از دیوان نیز متوقع شوی تا مقرر گردد تا چاپارخانه‌ها مکاتیب وکلای تو را بلااجرت به طهران برسانند) تا این اشخاص بدانند که هیچگونه اطوار ایشان پوشیده نخواهند ماند، و متنبه شوند و از بدنامی بترسند و در اجرای تکالیف خدمتگزاری بر وفق رضای پادشاه و ولی‌النعمه خودشان با نیت ملت‌خواهی و وطن‌پروری اهتمام لازم معمول دارند و از جاده مستقیم عدالت و انصاف انحراف نورزند. و معهذا لازم است که روزنامه تو در باسمه‌خانه حروفی چاپ یابد، با خطوط مختلفه، به همان قرار که پیش از این در ایران متداول بوده است و منوچهرخان چند جلد کتاب در آن باسمه‌خانه حروفی به چاپ رسانیده است. باسمه‌خانه سنگی عملی بی معنی و لغو است، قطع نظر از آنکه هرگونه باسمه آن خالی از غلط نمی‌شود و اکثر اوقات کلمات از چاپ واضح‌تر بیرون نمی‌آید و بعد از چاپ هزار نسخه یا کم و یا زیاد حروف در روی سنگ مالیده می‌شود و به کار نمی‌آید.
اگر تو بدین سیاق روزنامه بنویسی عدد خوانندگان تو به مرور زمان به ده هزار، بلکه زیاده، خواهد رسید؛ هم خودت به منافع وافره نایل خواهی شد و هم به ملت فواید کثیره خواهی رساند.
خداحافظ تو باد.


*
– باقر مومنی در حاشیه اینطور نوشته : «این مقاله از آثار میرزا فتحعلی آخوندزاده جلد دوم چاپ باکو 1961، گرفته شده. نسخه‌های آن در زمان حیات خود آخوندزاده به تعداد زیاد رونویس میشده و در محافل روشنفکران آن زمان دست به دست می‌گشته است. مثلن شاهزاده جلال‌الدین میرزا در جواب نامه 15 ژوین 1870 به میرزا فتحعلی نوشته است که "در این چند روزه بیست نمونه از روی آن برداشته و به دستیاری دوستان در همه کشور ایران فرستاده‌ام."
کسانی از جمله عباس اقبال در مجله یادگار و جلال همایی در مقدمه دیوان سروش بر این مقاله ایراد گرفته و آن را یکسره باطل دانسته‌اند. از جمله جلال همایی به قول خودش بر "رساله میرزا فتحعلی آخوندزاده یا آخنداف قفقازی در انتقاد بر سروش" بیش از هشت صفحه بزرگ چیز نوشته بدون آنکه "ضرورتی ببیند که عین نوشته‌های او را با همان تعبیرات خشن ترکی که قسمت عمده‌اش ناشی از تعصبات خام به صورت دلسوزی و مصلحت‌بینی است نقل کند." همایی پس از این تعارفات می‌نویسد که آخوندزاده مقاله خود را "با تعبیرات تند و عتابهای خشونت‌آمیز نوشته و در هتک حرمت و سقط و دشنام و ناسزاگویی چیزی فروگذار نکرده و انصافن از حدود ادب و اعتدال خارج شده است." و سپس خود با رعایت انصاف کامل و ادب و اعتدالی که می‌تواند سرمشق همگان قرار گیرد در رد انتقادات آخوندازده "استدلال" می‌کند که معیار آخوندزاده در انتقاد از سروش "شاید ترازوی ترکی باشد که به قول معروف هر دو طرفش پارسنگ می‌برد!" و بعد هم برای محکم کاری از "ملک‌الشعرا بهار طیب ثراه" شهادت می‌طلبد که دوتایی با هم این جمله را خوانده‌اند: "انتقادات شعری آخنداف قفقازی بر سروش اصفهانی خنده‌آور و علیل است" و پس به تحقیق آخوندزاده محکوم و سخنانش از اباطیل است. همایی سپس به منظور حسن ختام و درعین حال عبرة للقارئین از خواجه شیراز مدد خواسته است که گفت
تا نگری آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش.»

- میرزا محمد علی خان اصفهانی 1228 – 1285 ه.ق مشهور به سروش اصفهانی،در لغتنامه دهخدا به نقل از محمد قزوینی اینطور معرفی شده:
" میرزا محمدعلی خان بن قنبرعلی اصفهانی سدهی. شرح احوال وی مجملاً در مجمع‌الفصحاء و گنج شایگان و حدیقةالشعراء و سایر تذکره های عهد قاجاریه مندرج است. ولی هیچ کدام از مآخذ مذکور متعرض این نکته که یکی از برجسته‌ترین و مفیدترین آثار اوست نشده اند و آن این است : بهمن میرزا والی آذربایجان پسر چهارم عباس میرزا نایب السلطنه فتحعلیشاه از دونفر از فضلاء عهد خود تقاضا کرد که الف لیلة و لیله عربی را از نثر و نظم به فارسی ترجمه کنند. یکی از آنها ملا عبداللطیف طسوجی پدر مظفرالملک بود که متن نثر الف لیلة و لیلة عربی را به نثر فارسی عالی فصیح درآورد. و دوم همین سروش اصفهانی بود که ترجمه ٔ شعرهای عربی الف لیلة و لیلة به شعر فارسی به او محول گردید و او از عهده ٔ این کار در نهایت خوبی که بهتر ازآن تصور نمیشود برآمد، به این معنی که بجای اشعار عربی کتاب مزبور الف لیلة و لیله بعضی جاها بر حسب مناسب سیاق اشعار مشهور اساتید شعرای فارسی را درج گردانید و بعضی جاهای دیگر اشعار عربی کتاب مزبور را خود او به شعر فصیح ملیح بلیغ فارسی ترجمه نمود. و بدین طریق این ترجمه ٔ فارسی الف لیلة و لیله که بدست است ، یک مخزن الاشعار بسیار نفیسی از بهترین و فصیح ترین و شیرین ترین اشعار فارسی شده است و اشعار فارسی این الف لیلة و لیله ٔ فارسی بمراتب عدیده از اصل اشعار عربی کتاب مزبور که اغلب اشعار سخیف عامیانه است عالی تر و فصیح تر و بلیغتر است (رجوع شود به دیباچه ٔ الف لیلة و لیله). ولادت سروش در سده اصفهان در سال هزارو دویست و بیست و هشت قمری و وفاتش در تهران در سنه ٔ هزار و دویست و هشتاد و پنج روی داده است و سن او در وقت وفات پنجاه وهفت سال بوده است . از مطالع بسیارمشهور سروش که نام او را مخلد کرده است این بیت است در مدح ناصرالدین شاه و قتل خان خیوه (خوارزمشاه)

افسر خوارزمشه که سود به کیوان
با سرش آمد بدین مبارک ایوان ."

- احمد کریمی حکاک در کتاب "طلیعه تجدد در شعر فارسی" درباره نقد آخوندزاده بر شعر سروش اینطور می‌نویسد: "او با به کارگیری برخی واژگان متعلق به حوزه زیبایی‌شناسی و مجموعه‌ای از معیارها که متعلق به سنت ادبی زبان فارسی نیستند، شعر برآمده از فرهنگ ملی خود را منسوخ می‌شمارد. در دیدگاه انتقادی او، اصولن عمل ارزیابی و سنجش ادبی اگر بر ضد دستاوردهای بزرگ ادبیات کلاسیک جهتگیری کند، خواه‌ناخواه، به گفتمانی منطقی منجر خواهد شد که از اروپا سرچشمه گرفته است." و ادامه می‌دهد "آخوندزاده با تعریف دوباره معیارهایی که با اتکا به آنها آثار ادبی مورد داوری قرار می‌گیرند، درصدد است چنین نتیجه‌گیری کند که هر معنایی که در شعر متبلور می‌شود باید از نظر منطقی قابل دوام و پایدار، به لحاظ اجتماعی مطلوب و پسندیده، و از نظر فرهنگی موثر و مهم باشد. امتناع شاعران از آفرینش و بیان معانی و مفاهیمی که اروپایی‌هایی همچون مستر فیشر یا ایرانیان آشنا با احساسات آنها، آن را مناسب، مفید یا مترقی ندانند، مساوی است با شکست و ناکامی در آفرینش و بیان هر معنایی به طور کلی. بدتر اینکه چنین امتناعی زیان اجتماعی آشکاری در پی دارد، زیرا باعث می‌شود که مردم اصلن نتوانند چنین گزاره‌های زننده و دل‌آزاری را از شعر تشخیص دهند. در اینجا ما شاهد ظهور نخستین جلوه‌های گفتمانی هستیم که روشنفکران جدید ایرانی از طریق آن، مجادله اجتماعی خود با ادیبان سنتی را به پیش خواهند برد". پس از آن، با در نظر گرفتن مجموع نظرات آخوندزاده درباره شعر و ادبیات و نقد در نوشته‌جات مختلفش، نشان می‌دهد که روشفنکران جدید ایران در قرن نوزدهم چگونه "فاقد مجموعه‌ای از معیارهای زیبایی‌شناختی بوده‌اند که با اتکا به آن به ارزیابی شاعران و شعر متعلق به سنت بومی کشورشان بپردازند" و چطور منظور اصلی روشنفکری چون آخوندزاده این بوده که چگونه ادبیات در ایران آنطور که در جهان آن روز رواج داشته، "چیزهای اندکی از اوضاع و احوال اطراف خود منعکس می‌کرد..." و تصور آنها این بود که "شاعران به دلیل پیروی از سرمشق‌های قدیمی قادر نیستند اثری بیافرینند که با «زندگی» معاصر پیوند داشته باشد".

به علاوه در قریتقا یا کریتیکا، آخوندزاده جدا از نقدش بر شعر سروش اصفهانی، به روش روزنامه‌نگاری هم پرداخته و ایراداتی را متوجه روش و کار روزنامه ملت ایران ساخته و آنطور که آدمیت، در اندیشه‌های میرزا فتحعلی آخوندزاده، می‌گوید "تا اندازه‌ای که اطلاع داریم نخستین انتقاد علمی است بر فن روزنامه‌نگاری".

No comments: