چرندپرند
«قندرون»[1]
همهکس این را میداند که میان ما زن را به اسم
خودش صدا کردن عیب است، نه همچو عیب کوچک، خیلی هم عیب بزرگ. واقعا هم چه معنی
دارد آدم اسم زنش را ببرد؟ تا زن اولاد ندارد آدم میگوید اوهوی. وقتی هم بچهدار
شد اسم بچهاش را صدا میکند مثلا ابول، فاطی، ابو، رقی و غیره. زن هم میگوید
هان! آنوقت آدم حرفش را میزند. تمام شد و رفت. وگرنه زن را به اسم صدا کردن محض
غلط است.
در ماه قربان سال گذشته همچو شب جمعهای حاجی
ملاعباس بعد از چندین شب نزدیک ظهر آمد خانه، از دم در دو دفعه سرفه کرده یک دفعه
یاالله گفته صدا زد: صادق!
زنش شلنگانداز از پای کلک وسمه دوید طرف دالان،
زنهای همسایهها هم که دوتاشان یکتا شلیته توی حیاط وسمه میکشیدند و یکی دیگر هم
توی آفتابرو سرش را شانه میکرد دویدند توی اطاقهاشان.
تنها یکی از آنها در حینی که حاجی ملاعباس وارد
حیاط شده بود پاش به هم پیچیده دمر افتاد زمین، و یَلش که در نشست و برخاست
(چنانکه همه مسلمانها دیدهاند) به زور شلیته کوتاش لببهلب میرسید، تا نزدیکیهای
حجامتش بالارفته داد زد: «وای! خاک به سرم کنن، مردیکه نامحرم همهجامو دید. وای
الهی روم سیا شه. الهی بمیرم.» و به سرعتی هرچه تمامتر بلند شده، صورتش را سفت و
سخت با گوشه چارقدش گرفته چپید توی اطاق. در حالتی که زن حاجی غشغش میخندید و میگفت
«عیب نداره رقیه، حاجی هم برادر دنیا و آخرت توست.»
حاجی ملاعباس دو تا نانی را که روی بازوی راستش
انداخته با یک تکه حلوا اردهای که توی کاغذ آبی به دست چپش افتاده گرفته بود، به
ضعیفه داده هرد دو وارد اطاق شدند، در حالتی که چشمای حاجی ملا عباس هنوز معطوف به
طرف اطاق رقیه بود.
این حاجی ملا عباس از خوشنشینهای
"کند" است، تا سال مشمشهی آخری با پدر خدابیامرزش چارواداری میکرد،
یعنی، دور از رو با همان چند تا الاغی که داشتند با همان کرایهکشی دهاتیها،
امرشان میگذشت.
وقتی که پدرش به مرض مشمشه مرد، واقعا آشیانه
اینها هم برهم خورد، خرهاش را فروخت آمد به طهران کاسبی کند.
چند روزی در طهران الک اسلامبولی و آتشسرخکن و
بند زیرجامه میفروخت و شبها میآمد در مسجد مدرسه یونسخان میخوابید. کاسبیش در
طهران درست نچرید، یعنی که با این خرج گزاف طهران. خودش هم کمی شکم به آب زن بود،
مثلا هفتهای یک روز هرطور که شده بود باید چلوکباب بخورد و روزهای دیگر هم دو تا
سنگک و یک دیزی یک عباسی درست نمیدیدش.
عاقبت یک روز جمعه بعدازظهری آمد توی آفتابروی
مدرسه چرتی بزند. آنجا بعضی چیزهای ندیده دید که به پارهای خیالات افتاد، از این
جهت رفت پیش یکی از این آخوندها از آخوند زیرپاکشی کرد که: این زنی که اینجا آمده
بود عیال شما بود؟
آخوند گفت: مومن ما عیال میخواهیم چه کنیم، این
همه زن توی طهران ریخته دیگر عیال برای چهمان است!
عباس دیگر آنچه باید بفهمد فهمید و حالا بدون
هیچ خجالت شروع به پرسش نرخ کرد.
آخوند گفت: پنج شاهی، ده شاهی، و اگر خیلی جوان
باشد خانهی پرش یک قران است.
عباس آهی کشید و گفت: خوش به حال شما آخوندها.
گفت: نه.
گفت: پول که داری؟
گفت: ایهِ.
گفت: بسیار خوب چون تو غریب هستی حجره من مثل
منزل خودت است، روزهای جمعه و پنجشنبه یومالتعطیل ماست، یائسات و بلکه گاهی هم
ثیبات و ابکار هم میآیند، شما هم بیایید؛ من در خدمتگزاری شما حاضرم.
عباس به آخوند دعا گفته، بعدها هم جور آخوند را
کموبیش میکشید، کمکم پول الاغها رو به ته کشیدن گذاشت.
یک روز به آخوند گفت: چه میشد که من هم طلبه میشدم.
گفت: کاری ندارد، سواد که داری؟
گفت: چرا یک کوره سوادی در ده به زور پدرم پیدا
کردهام، یاسن و الرحمن و یسبح را خوب میخوانم.
گفت: بسیار خوب کافی است؛ و فورا یک دست لباس
کهنه خودش را با یک عمامه مندرس آورده، گفت: قیمت اینها دو تومان است، که به بیع
نسیه به تو میفروشم هروقت پول داشتی بده.
واقعا عباس بعد از چند دقیقه آخوند درست حسابی
بود که از نگاه کردن به قدوقواره خودش بسیار حظ میکرد.
عباس از فردا در درس "شرح لمعه" مجتهد
مدرسه حاضر شد. یک نصفه حجره هم با ماهی یک تومان ماهانه و دوقران و پنج شاهی پول
روغن چراغ، در حقش برقرار شد.
آخوند ملاعباس شش ماه بعد همهجا در دعوات، عزا،
ولیمه، سال، چهلّه و روضهخوانیها حاضر بود. نماز وحشت هم میخواند. صوم و صلات
استیجاری و ختم قرآن هم قبول میکرد. بعدها که به واسطهی معاشرت طلاب مخرجهای
حروف را غلیظ کرده، "الف"ها را "عین" و "ها"ی هوز
را "حا"ی حطی و "سین" را "صاد" و "ز" را
"ضاد" تلفظ میکرد، در مجالس عزا قاری هم میشد.
ولی عمده ترقی آقاشیخ از وقتی شروع شد که شنید
مجتهد مدرسه نصف موقوفات را برخلاف وصیت واقف، خود میخورد و عمل به مقتضیات تولیت
نمیکند، از این جهت کمکم بنای ریزهخوانی و بعد عربده را گذاشت، رفتهرفته طلاب
دیگر هم با شیخ همدست شدند.
مجتهد دید که باید سرمنشا فتنه را راضی کند و او
جناب آخوند ملاعباس بود. از این جهت از ثلث یکی از اهل محل، یک حُجّهی سیصد
تومانی به آخوند داد، آخوند هم سیصد تومان را برداشت "یاعلی" گفت. اما
این معلوم است که آخوند ملاعباس این قدرها بیعرضه نیست که اقلا دو ثلث مخارج سفرش
را از حجاج بین راه تحصیل نکند.
وقتی که آخوند از مکه برگشت، درست با آن لیرههایی
که از روضهخوانیهای تجار ایرانی مقیم اسلامبول و مصر تحصیل کرده بود خرج دررفته،
دویست و بیست و پنج تومان مایهی توکل داشت.
از راه یکسره آمد به مدرسه، اما مجتهد نصفه حجره
او را در معنی برای رفع شر حاجی ملاعباس و در ظاهر محض اجرای نیت وقف به کس دیگر
داده بود؛ هرچند قدری داد و فریاد کرد و میتوانست هم به هر وسیلهای شده حجره را
پس بگیرد، لیکن دلش همراه نبود، برای اینکه حالا حاجی ملاعباس پولدار است، حالا
لولهنگش آب میگیرد، حالا روزی است که حاجی آقا سرش به یک بالینی باشد، خانهای
داشته باشد، زندگی داشته باشد، تا کی میشود کنج مدرسه منتظر جمعه و پنجشنبه
نشست؟
باری حاجیآقا به خیال تاهل افتاد. به همه دوست
و آشناها سپرد که اگر باکرهی جمیلهی متمولهای سراغ کردند، به حاجی آقا خبر
بدهند.
یک روز بقال سر گذر به حاجیآقا خبر داد که دختر
یتیمی در این کوچه هست که پدرش تاجر بوده و هرچند که قدری سنش کم است، لیکن چون
خانواده نجیبی هستند، گذشته از اینکه دختره از قراری که شنیده است خوشگل است، این
وصلت بد نیست.
حاجی آقا دنبال مطلب را گرفت تا وقتی که دختر
یازده ساله را با پانصد تومان جهاز به خانه آورد. و این دختر همان صادقی است که در
دختری اسمش فاطمه بوده و حالا به اسم پسری که از حاجیآقا دارد، به صادقی معروف
است.
ولی غرور جوانی حاجی شیخ و هفتصد هشتصد تومان
پول شخصی و جهیز زن، حاجیآقا را به حال خود نگذاشت. حاجیآقا بعد از ده بیست روز
یک زن محرمانه صیغه کرد. بعد از چند ماه هم یک زن دیگر عقد نمود. سر سال باز یک زن
دیگر را آب توبه سرش ریخته، متعه نمود.
الان که حاجیآقا نان و حلوا ارده را به خانه
آورده، چهار زن حلال خدایی دارد، گذشته از لفت و لیسهایی که در حجرههای رفقا میکند.
اما این را هم باید گفت که حاجی دماغ سابق را ندارد. به شنگولی قدیمها نیست. برای
اینکه تقریبا پولها تهش بالا آمده. جهاز دختر را کمکم آب کرده و چهار پنج روز
پیش هم که از خانه بیرون میرفت، با یک الم صلاة و فحش و فحشکاری طاس حمام دختره
را برده و سرش را زیر آب کرده و هرچه دختر گفته است که آخر من پیش قوم و خویشهای
باباییم آبرو دارم، از تمام جیفه دنیایی این یک طاس برای من باقی مانده، حاجیآقا
اعتنا نکرده که سهل است، پدر و مادر دختر را هم تا میتوانسته جنبانده و حالا هم
چنانکه گفتم چها روز تمام است که از خانه زندگیش خبر ندارد.
(بقیه دارد[2])
[1] این مقاله با عنوان
"قندرون" در شماره 27 و شماره 28 روزنامه صوراسرافیل، سهشنبه 4ربیعالاخر1326ق
(16اردیبهشت1278، 6می1908) با عنوان اصلی "چرندپرند" و عنوان فرعی
"قندرون" آمده است. [صفحه 171-177، از کتاب «مقالات دهخدا» به کوشش دکتر محمد دبیرسیاقی،
انتشارات فریدون علمی، 1358]
[2] بقیه این مقاله در
روزنامه تحریر نشده است – م.دبیرسیاقی
No comments:
Post a Comment