Friday, November 26, 2010

دهخدا / چرند و پرند / شماره 2


از شماره 2

مکتوب شهری

کبلایی دخو! تو قدیم‌ها، گاهی به درد مردم می‌خوردی. مشکلی به دوستانت رو می‌داد حل می‌کردی. این آخرها که سر و صدایی از تو نبود می‌گفتم بلکه تو هم تریاکی شده‌ای... در گوشه‌ی اطاق پای منقل لم داده‌ای اما نگو که تو ناقلای حقه، همان‌طور که توی صور اسرافیل نوشته بودی، یواشکی بی‌خبر، نمی‌دانم برای تحصیل علم کیمیا و لیمیا و سیمیا، گذاشتی در رفتی به هند. حکمن گنج‌نامه هم پیدا کرده‌ای.
در هرحال اگر سوءظنی در حق تو برده‌ام، باید خیلی خیلی ببخشی،  عذر می‌خواهم! باز الحمد‌الله به سلامت آمدی جای شکرش باقی‌ست، چراکه خوب سروقتش رسیدی. برای این‌که کارها خیلی شلوغ‌پلوغ است.
خدا رفتگان همه را بیامرزد، خاک براش خبر نبرد. در قاقازان، ما یک ملا اینکعلی داشتیم روضه‌خوان خیلی شوخی بود. حالا نداشته باشد با من هم خیلی میانه داشت. وقتی که می‌خواست روضه بخواند، اول یک مقدمه‌ی دور و درازی می‌چید. هرچند بی‌ادبی‌ست، می‌گفت اینطور خرفهم‌تر می‌شود. در مثل مناقشه نیست. به نظرم می‌آید برای شما هم محض این‌که درست به مطلب پی ببرید یک مقدمه بچینم بد نیست.
در قدیم‌الایام در دنیا یک دولت ایران بود، در همسایگی ایران هم دولت یونان بود. دولت ایران آن‌وقت دماغش پرباد بود. از خودش خیلی راضی بود. یعنی بی‌ادبی می‌شود لول هنگش خیلی آب می‌گرفت. کباده‌ی ملک‌الملوکی دنیا را می‌کشید.
بلی آن‌وقت در ایران معشوق‌السلطنه، محبوب‌الدوله، عزیزالایاله، خوشگل‌خلوت، قشنگ حضور، ملوس‌الملک نبود. در قصرها هم سرسره نساخته بودند. ملاهای آن‌وقت هم چماق‌الشریعه، حاجب‌الشریعه، پارک‌الشریعه نداشتند.
خلاصه آن‌وقت کالسکه‌الاسلام، میز و صندلی المذهب، اسب روسی‌الدین، وجود نداشت. خوش آن روزها واقعن که درست عهد پادشاه وزوزک بود. مخلص کلام یک روز دولت ایران لشکرهای خودش را جمع کرد، یواش یواش رفت تا پشت دیوار یونان. برای داخل شدن یونان یک راه بیشتر نبود که لشکر ایران حکمن باید از آن راه عبور کند. بلی پشت این راه هم یک کوچه‌ی آشتی‌کنان مسجد آقا سید عزیزالله بعنی یک راه باریک دیگر بود، ولی لشکر ایران آن راه را بلد نبود. همین‌که لشکر ایران پشت دیوار رسید، دید این یونانی‌های بدذات هفت خط با قشون جلو راه را گرفته‌اند. خوب حالا ایران چه خاک به سرش کند؟ برود، چطور برود؟ برگردد، چطور برگردد؟  مانده سفیل و سرگردان. خدا رحمت کند شاعر را خوب گفته است:
نه در غربت دلم شاد و نه رویی در وطن دارم
الخ...
از آنجا که باید کارها راست بیاید، یک دفعه لشکر ایران دیدند یواشکی یک نفر از آن جعفرقلی‌ آقاها، پسر بیگلرآقاهای قزاق، یعنی یک نفر غریب‌نواز، یک نفر نوع‌پرست، یک نفر مهمان‌دوست از لشکر یونان جدا شد و همه‌جا پاورچین پاورچین آمد تا اردوی ایرانی‌ها. و گفت سلام‌علیکم، خیر مقدم، خوش آمدید، صفا آوردید، سفر بی‌خطر! ضمنن آهسته با انگشتِ شهادت آن کوچه‌ی آشتی‌کنان را به ایرانی‌ها نشان داد. گفت ما یونانی‌ها آنجا لشکر نداریم اگر شما از آن راه بروید، می‌توانید مملکت ما را بگیرید. ایرانی‌ها هم قبول کرده و از آن راه رفته، داخل خاک یونان شدند. حالا مطلب اینجا نیست. راستی تا یادم نرفته اسم آن غریب‌نواز را هم عرض کنم. هرچند قدری به زبان ما سنگین است، اما چه می‌شود کرد... اسمش "افیالتس" بود. خدا لعنت کند شیطان را، نمی‌دانم چرا هروقت من این اسم را می‌شنوم، بعضی سفرای ایران یادم می‌افتد. باری برویم سر اصل مطلب. در آن‌وقت که جناب چکیده‌غیرت، نتیجه‌ی علم و سیاست، معلم مدرسه‌ی قزاق‌خانه، جناب میرزا عبدالرزاق‌خان مهندس، بعد از سه ماه پیاده‌روی نقشه‌ی جنگی راه مازندران را برای روسها کشیدند، ما دوستان گفتیم چنین آدم با وجود حیف است که لقب نداشته باشد. بیست نفر سه شبانه‌روز هی نشستیم فکر کردیم که چه لقبی برای ایشان بگیریم، چیزی به عقلمان نرسید، حالا از همه بدتر خوش سلیقه هم هستند، می‌گویند لقبی که برای من می‌گیرید باید بکر باشد، یعنی  پیش از من کس دیگر نگرفته باشد! از مستوفی‌ها پرسیدم گفتند دیگر لقب بکر نیست. کتاب‌های لغت را باز کردیم، دیدیم در زبان فارسی، عربی، ترکی، فرنگی از الف تا یا یک کلمه نیست که اقلن ده دفعه لقب نشده باشد. خوب حالا چه کنیم؟ یعنی خدا را خوش می‌آید این آدم همین‌طور بی‌لقب بماند؟
از آن‌جاکه کارها باید راست بیاید، یکروز من در کمال اوقات تلخی، کتاب تاریخی که جلودستم بود برداشتم که خودم را مشغول کنم، همین‌که کتاب را باز کردم در صفحه‌ی دست راست سطر اول دیدم نوشته است: "از آن روز به بعد یونانی‌ها به فیالتس خاین گفتند و خونش را هدر کردند." ای لعنت به شما یونانی‌ها! مگر مگر افیالتس به شما چه کرده بود که شما او را خاین بگویید؟ مگر مهمان‌نوازی در مذهب شما کفر بود؟ مگر به غریب‌پرستی شما اعتقاد نداشتید؟!!
خلاصه همین‌که این اسم را دیدم، گفتم هیچ بهتر ازین نیست که این اسم را برای جناب میرزا عبدالرزاق‌خان لقب بگیریم. چراکه هم بکر بود، هم این دو نفر شباهت کامل به هم داشتند. این غریب‌نواز بود، او هم بود. این مهمان‌پرست بود، او هم بود. این می‌گفت اگر من این کار را نمی‌کردم دیگری می‌کرد، او هم می‌گفت. تنها یک فرق در میان بود که تکه‌ی سرداری افیالتس از چوب جنگلی وطن نبود. خوب نباشد. این جزییات قابل ملاحظه نیست.
مخلص کلام، ما دوستان جمع شدیم یک مهمانی دادیم، شادی‌ها کردیم، فورن یک تلگراف به کاشان زدیم که پنج شیشه گلاب قمصر و دو جعبه جوز قند زود بفرستند که بدهیم لقب را بگیریم. در همین حیص و بیص جناب حاجی ملک‌التجار راه آستارا را به روسها واگذار کردند؛ نمی‌دانم کدام نامرد حکایت این لقب را هم به او گفت، دو پاش را توی یک کفش کرد که از آسمان افتاده‌ام، این لقب حق و مال من است. حالا چند ماه است نمی‌دانم چه الم سراتی راه افتاد، از یک طرف میرزا عبدالرزاق خان به قوه‌ی علم هندسه، از یک طرف حاجی ملک‌التجار به زور فصاحت و بلاغت و شعرهای امرءالقیس و ناصرخسرو. علوی کبلایی دخو، نمی‌دانی در چه انشر و منشری گیر کرده‌ایم!
اگر بتوانی ما را از این بلیه خلاص کنی، مثل این‌ست که یک بنده را در راه خدا آزاد کرده‌ای. خدا انشا‌ءالله پسرهایت را ببخشد. خدا یک روز عمرت را صد سال کند. امروز روز غیرت‌ست. دیگر خود می‌دانی.

زیاده عرضی ندارم، خادم باوفای شما:
خرمگس

از "چرند و پرند"
دهخدا

No comments: