«مرا در
محلی به خاک بسپارید که هر روز شاگردان مدارس از روی گورم بگذرند و ازین بابت روحم
شاد شود.» - حسن رشدیه
میرزا حسن رشدیه |
رشدیه – حاجی میرزا
حسن تبریزی، معروف به رشدیه. وی از اولین کسانی بوده است که در حدود پنجاه سال پیش
از این ابتدا در تبریز و سپس در اوایل سلطنت مظفرالدین شاه مدرسه ابتدایی به سبک
جدید در سنه 1315 ه.ق، در تهران تاسیس نمود؛ و چون کلمه رشدیه در اصطلاح عثمانیان
آن وقت به معنی مدرسه ابتدایی بوده است از این رو به این اسم معروف شد. در اواخر
سلطنت مظفرالدین شاه، در عهد صدارت عینالدوله با عدهای دیگر از آزادیخواهان،
قریب یکی دو سال به کلات تبعید شد. وی از سال 1345 ه.ق در قم اقامت گزید و تا آخر
عمر در همانجا متوطن بود و سرانجام در سال 1396 ه.ق مطابق 19 آذر 1323 ه.ش در همان
شهر در سن نود و شش سالگی در گذشت. تولد او به سال 1267 ه.ق. در تبریز بوده است.
*
نقل بالا روایت اعلام دهخداست در معرفی حسن
رشدیه. سه روایت دیگر که از پی آمده، اول از آن کسرویست در "تاریخ
مشروطه"؛ دویم را یحیا دولتآبادی در "حیات یحیا، جلد اول" نوشته و
سیمی از "تاریخ بیداری ایرانیان" ناظمالاسلام کرمانی برداشته شده.
متن آخر مکتوبیست از میرزا حسن رشدیه به مجلس
شورای ملی که به کوشش احمد مظفر مقام، در نشریه پیام بهارستان، در بهار 1388
بازنشر شده. تاریخ این مکتوب شعبان 1333 هجری قمری درج شده است.
*
یکم. روایت کسروی
[...] اما حاجی میرزا حسن،
او یکی از ملازادگان
تبریز میبود و در جوانی به بیروت رفت و در آنجا دبستانها را دید و شیوهی
آموزگاری آنها را یاد گرفت و چون به تبریز بازگشت بر آن شد که دبستانی به شیوه
آنها بنیاد گزارد. و در سال 1267 شمسی (1305) بود که به این کار پرداخت. بدینسان
که به شیوه مکتبداران مسجدی را در شکلان گرفت، و هم به شیوه آنان شاگردان را به
روی زمین نشاند. چیزی که بود، جلو ایشان پیش تخته نهاد و الفبا را به شیوه آسان و
نوینی (شیوهای که امروز هست) آموخت، و از کتابهای آسان درس فارسی گفت، و شاگردان
را پاکیزه نگه داشت، و در آمدن و رفتن بر دَه گذاشت، و پس از همه یک تابلویی که
نام "مدرسه رشدیه" به روی آن نوشته شده بود بالای در زد.
با آنکه چیزی از
دانشهای نوین نمیآموخت، و پروای بسیار مینمود، باز ملایان به دستاویز آنکه الفبا
دیگر شده و یک راه نوینی پیش آمده، ناخشنودی نمودند و سرانجام او را از مسجد بیرون
کردند. چند سال بدینسان از جایی به جایی میرفت و به هرکجا ترشروییها از مردم میدید
تا حیاط مسجد شیخالاسلام را که خود مدرسه کهن بوده گرفت و با پول خود، اطاقهای پاکیزهای
ساخت و آنجا را دبستان گردانیده، نیمکت و تخته سیاه و دیگر افزارها فراهم گردانید.
و شاگردان هم گرد آمدند. دیرگاهی در اینجا بود ولی چون ملایان ناخشنودی مینمودند،
روزی طلبهها به آنجا ریختند و همه نیمکتها و تختهها را در هم شکستند و دبستان را
به هم زدند.
پس از این، حاجی
میرزا حسن در تبریز نماند و به قفقاز و مصر رفت. و بود تا امینالدوله به موالیگری
آذربایجان آمد و چون داستان دبستان و پیشرفتی که در کار آموزگاری از آن پدیدار
بوده شنید، با تلگراف رشدیه را به تبریز خواست و با دست او دوباره دبستان باشکوهی در
ششکلان بنیاد نهاد که به شاگردان رخت و نهار داده میشد و همه دررفت آن را امینالدوله
میپرداخت. و بود تا در سال 1276 (آخرهای 1314) که امینالدوله به تهران خواسته شد
و او حاجی میرزا حسن را با خود آورد تا در اینجا هم دبستان بنیاد نهد. آن دبستان
تبریز به برادر بزرگتر رشدیه سپرده گردید.
برگرفته
از "تاریخ مشروطه"، احمد کسروی
دویم. روایت یحیا
دولتآبادی
میرزا حسن نام از
مردم آذربایجان، که سر پرشوری دارد برای آموزگاری کودکان در قفقاز از کتب ابتدایی
معلوماتی به دست آورده، چون امینالدوله والی آذربایجان شده، صیت معارفپروری او
بلند میگردد، میرزا حسن هم کالای خود را به عرض والی معظم رسانیده، مورد توجه
واقع و مکتبی به نام رشدیه به مدیری معلم مزبور دایر میگردد.
لغت رشدیه اصطلاح
عثمانیان است که یک صنف از مکاتب خود را به آن نام میخوانند. این اصطلاح از
عثمانی به قفقاز آمده، از آنجا به تبریز رسیده است.
مکتب ابتدایی تبریز
رشدیه نامیده میشود و میرزا حسن، مدیر مکتب، به همین نام معروف میگردد. میرزا
حسن مکرر مکتب رشدیه را تاسیس نموده خسارت زیاد دیده و به واسطه مخالفت روحانینمایان
و اشخاص کهنهپرست محافظهکار بر هم خورده است.
اینک در سایه معارفپروری
و قدرت والی آذربایجان به آرزوی دیرینه خود رسیده، مکتب را دایر نموده، کار خود را
از پیش میبرد و بالاخره برای انجام همین مقصد به تهران میآید.
حاج میرزا محسنخان
مظفرالملک که رشدیه تبریز از طرف امینالدوله به او سپرده شده است، در این وقت که
مدیر مزبور را به تهران میفرستد، به نگارنده از روی سفارش مینویسد.
مدیر رشدیه پس از
ملاقات از افکار نگارنده آگاه شده، همفکر و همخیالی به دست میآورد. مدیر رشدیه
مردی بلندقامت، با صورت کشیده، محاسن تنگ، دیدگان کبود، در کسوت روحانیان،
معلوماتش در حدود تعلیمات ابتدایی است.
امینالدوله بیداران
تهران را در هر لباس که باشند به مساعدت در نشر معارف میخواند و همه را به همراهی
با تاسیس مدارس جدید و تجدید اصول تعلیم و تعلم تشویق مینماید. [...]
میرزا حسن رشدیه که
در تبریز معارفپروری، مکتبدوستی و معلومات ابتدایی را منحصر به خود میدیده؛ در
ابتدای ورود به تهران تصور میکند در تهران هم با توجه مخصوصی که وزیر اعظم به او
دارد در دایره معارف جدید مرجعیت خواهد یافت و شخص اول در این امر خواهد بود.
ولی به زور احساسات
معارفپرورانه در اطراف اقدام وزیر اعظم در کار توسعه معارف از اشخاص مهم که از
هر جهت مخصوصن در مقامات علمی و در باخبری از اوضاع روزگار بر او تقدم دارند، به
او میفهماند که در تهران نمیتواند از تفرد و انحصار دم زده باشد، ولی چون تدریس
الفبا به سبک جدید اختصاص به وی دارد خود را امیدوار مینماید بلکه در سایه
حاجتمندی که به او دارند، به مقامی که در نظر دارد رسیده باشد.
برگرفته از "حیات یحیا"، ج اول، یحیی
دولتآبادی (یحیا دولتآبادی از فصل 25 تا 41 همین مجلد، به تفصیل به وضع مدارس و
انجمن معارف در دوره امینالدوله پرداخته و وقایع مرتبط با آن را به تشریح نوشته
است.)
سیم. روایت ناظمالاسلام
کرمانی
"سبب گرفتاری
مدیر رشدیه"
میرزا حسن آقا مدیر
رشدیه از اشخاص باحرارت و درستکار در زمان امینالدوله صدر اعظم ایران، پس از آنکه
مدتی در تبریز در تاسیس مدارس و مکاتب زحمات کشیده، به طهران آمد و تاسیس مدرسه
رشدیه را نمود. در واقع موسس مکاتب به وضع جدید این شخص است. در اوایل ورودش،
مقدسین و بعض از مردم او را مثل یک نفر کافر نجسالعین میدانستند، چه که الف و باء
را تغییر داد، فتحه را که تا آن وقت زبر میگفتند، صدای بالا نام نهاد. ضمه را که
تا آن وقت پیش مینامیدند، صدای وسط میگفت. کسره را که تا آن وقت زیر میخواندند،
صدای پایین میخواند و همچنین خط عمودی و خط افقی یاد اطفال داد و کذا در مکتبخانهها
که در سر گذرها و بازارها پسران و دختران با هم مینشستند، چه ضرر داشت که باید در
مدرسه بیایند! دیگر آنکه چوب و فلکه در مدرسه نیست، اطفال خودسر بار میآیند. شیخ
سعدی صد سال قبل گفته است:
استاد معلم که شود کم
آزار
خرسک بازند کودکان به
بازار
فریاد مقدسین در
مجالس بلند شد که آخرالزمان نزدیک شده است که جماعتی بابی و لامذهب میخواهند
الفبا ما را تغییر دهند، قرآن از دست اطفال بگیرند و کتاب به آنها یاد بدهند. دیگر
آنکه اطفال را زبان خارجه تعلیم داده است که به آنها گفته است شمار لفظی و شمار
خطی و این صورت را یاد اطفال داد 1،2،3،4،...
مجمل-ن رساله هم از
بعض علما تالیف شد در رد مدارس و تکفیر اولیا مدارس. لیکن پس از دخول آقای
طباطبایی و تاسیس مدرسه اسلام، مردم کم کم دانستند که این مدارس عبارت از همان
مکاتب است و این ارقام حساب است نه زبان خارجه و تغییری هم در الفبا داده نشد،
همان الفبا قدیم است منتها قدری مشکلتر از آن. حاج میرزا حسن آقا هم دانست که این
مردم قابل نیستند؛ خورده خورده از حرارت افتاد و برای ترویج مقصود خود، روزنامه
ایجاد کرد موسوم به روزنامه "مکتب". خواست که در روزنامه مردم را بیدار
کند و به ترویج معارف بکوشد، لیکن وزیر علوم و وزیر انطباعات از روزنامه او و سایر
جراید جلوگیری کردند. در این اثنا، که متهم بود در نزد عینالدوله که این شخص را
اگر به حال خود گذارده، علاوه بر اینکه الفبا را تغییر خواهد داد و روزنامهنویس
هم شده است، گناه روزنامهنویسی کمتر از گناه مدرسه تاسیس کردن نیست و گاهگاهی هم
به کتابخانه ملی میرود که این هم گناهی است که عفو ندارد. بعض اوقات هم در خانه و
مدرسه بعضی را دور خود جمع میکند. خبر دادند به عینالدوله که میرزا حسن مدیر
رشدیه را دیدند که شبنامه منتشر مینموده است. باز راپورت رسید که عصر سهشنبه 21
ربیعالثانی 1324 هجری در منزل مدیر رشدیه، انجمنی تشکیل یافته است که اجزا آن از
این قرار است مجدالاسلام کرمانی، ناظمالاسلام کرمانی، میرزا آقا اصفهانی و صدای
مدیر رشدیه بلند بود که چرا باید "سانسور" برای جراید قرار دهند؟ چرا
باید روزنامه علی به نظر وزیر انطباعات برسد؟ و نیز راپورت دیگر رسید به عینالدوله
که مدیر رشدیه، عصر چهارشنبه 22 ربیعالثانی 1324 در خانه آقای طباطبایی مذکور
داشته است که مواجب خود را تقدیم دولت کردم و به عینالدوله گفتم مواجب و حقوقبگیر
از دولت بر سه قسم است، اول نظام و مستخدمین در ادارات دولتی، دوم عجزه و فقرا،
سوم مفتخورها. حقوق دو قسم اول را بدهید، ولی قسم سوم را چند سالی ندهید و در عوض
قرض دولت را بدهید و امر مالیه را هم اصلاح کنید و من اول مواجب خود را تقدیم میکنم.
فرمان مواجب را دادم به عینالدوله، عینالدوله پس داد و گفت که من متشکر شدم از
انسانیت و شاهپرستی تو. به او گفتم من این مواجب را به تو ندادم که تو متشکر شوی
و به من رد کنی. من تقدیم دولت کردم این رد خیانتی است به نوع. عینالدوله فرمان
را قبول کرد. پس از ده روز خبر شدم مواجب مرا درباره سه نفر از بستگان خود برقرار
کرده است، این است که امر دولت اصلاح نخواهد شد تا اینگونه اشخاص جاهل بی علم در
این مسندها باشند حال ماها این قسم خواهد بود. راپورت این دو مجلس عینالدوله را
ترسانید و سه نفری که در آن مجلس بودند که مجدالاسلام و میرزا آقا و مدیر رشدیه
است، گرفتار شدند. نگارنده را به واسطه بستگی به آقای طباطبایی معترض نشدند.
برگرفته از "تاریخ بیداری
ایرانیان"، ناظمالسلام کرمانی
مکتوب میرزا حسن
رشدیه به مجلس شورای ملی
به تاریخ هفتم شعبان
1333 هجری قمری
(در بالای سند چنین درج شده است: یکی از اعضای
محترم کمیسیون بودجه این لایحه را قرائت نموده و دیگران هم اصغا فرمایند: )
دوازدهم رمضان 1293
از محراب و منبر که معرکه مردآزمای پهلوانان میدان عقل و جهاد است، پای گریز
برداشته از راه ارس عازم مشهد شدم؛ در ایروان که مسقط الراس اجداد امی است چندی
استیناس با اقربا را قصد اقامت کردم؛ اوضاع مدارس روس را دیده به فکر تاسیس مدرسه
برای ایرانیان افتادم. به روزنامه اختر نوشتم که در هر جا یک دارالمعلمین اسلامی
سراغ دارید، برای من بنویسید که تحصیل اصولی تعلیم را به آنجا بروم. جواب آمد که
انگلیسیها در مصر یک دارالمعلمین انگلیسی و مسلمانی تاسیس کرده، چهار ماه بعد
افتتاح خواهند کرد. از زیارت مشهد فسخ عزیمت نموده، یک باب حمامی را که در تبریز
داشتم به یکی از تجار تبریز که در ایروان تجارت داشت به چهارصد [ناخوانا] فروخته،
روانه مصر گردیده، به امر خدیو مصر سپرده به مرحوم ضیاء پاشا ناظر معارف مصر گردیده
پس از دو سال و نیم اقامت در آنجا از راه مشهد به ایروان برگشته، اعمال تجار براء
مکتب رشدیهیی باز کردم. در مدت دو سال و کسری، مکتب را به حدی ترقی و تعالی دادم
که مرحوم ناصرالدین شاه در مراجعت از آخرین سفر فرنگ بی آنکه از ما تقاضایی بشود،
شجاعالسلطنه را فرستاد که فردا عصری به زیارت مکتب خواهیم آمد. با آن چنان مصارفی
که مقتضی پذیرایی قدوم شاهان به در شد به چهارصد نفر متجاوز از بزرگان دولت روس و
چند هزار نفر متشخصین مسلمان و غیر مسلمان از اهالی شهر و روسای طوایف به شیرینی
ضیافت داده، اهمیت مقام مدرسه را به درجهای که در نظر اولیای دولت روس موقع یافته
بود به عرض رسانیدم. یکی از خطبای مکتب در طی خطبه چنین معروض داشت که:
ملت اسلام از این سفر
اعلیحضرت شاهنشاهی بزرگتر سوغاتی را که منتظرند همانا تاسیس مکاتب و مدارس جدیده
است در ایران که بلکه ایرانیان هم در ظل تربیت پدر تاجدار خود، از ذلت پستترین
درجات یتیمی که یُتم علم و ادب ست مستخلص شده، مانند دیگر ملل عالم معزز و محترم
باشند.
در مراجعت از مکتب که
چند قدمی در رکاب همایونی سوالات شاهانه را عرض جواب میکردم، فرمودند که باید به
تبریز آمد؛ یک چنین مکتب در آنجا باز کنی.
مرا که این آرزو
آخرین مرام حاصل زندگانی بود مکتب را به معلمین سپرده، مشیا علی الراس خود را در
نخجوان به حضور رسانیدم. در موقع حرکت رییس چپرخانه گفت نیم ساعتی صبر کنید تا اسب
حاضر شده درشکه شما را هم بربندیم. پس از آنکه شاه روانه شد، رییس گفت مامورم تا
اردوی شاه از تبریز به طهران حرکت نکرده است، شما را در اینجا مهمانداری کنم.
خواستم که به ایروان برگردم، گفت رییس راه قدغن کرده است که نروید. در اولین قدم
معاشقه با معارف ایران، سیزده روز اسم-ن قوناق و رسم-ن دوساق شده، شبها در پشت بام
مجلس که میخوابیدم شب سیزدهم حضرت صادق را در خواب دیدم که این شعر خواجه را
زمزمه میکنند:
گر [تیغ] بارد در کوی آن
ماه
گردن نهادیم الحکم
لله
از خواب که بیدار
شدم، با خدای خود عهد کردم که تا آخرین نفس از اناره این شمع شب افروز تقاعد
نورزم.
وفای همین عهد شده که
در مابین سنه 1299 و سنه 1315 هفت مدرسه باز کرده، به یغمای اشرار یا اخیار داده،
پنج مرتبه شبانه از تبریز به مشهد فرار کردهام. چون در تاسیس لاحق رغبت اهالی را
نسبت به سابق بیشتر میدیدم، همین را تشفی خاطر خود قرار داده خسته نمیشدم و چون
یکی از مطهرات غیبت بود، این بود که همان روز بر هم خوردن مکتب، شبانه از شهر میرفتم
و پس از چهار و پنجاه برگشته در محل غیر اولی مکتب رشدیه را بی تغییر اسم باز میکردم.
آخرین دفعه دیدم که دیگر خانه به جهت مکتب به کرایه نمیدهند یا از ترس خرابی که
بالاخره احتمال میرفت یا از تحریم ملاهای محل که مقدمه اجدادم بود. ناچار آخرین
محل معاشم را در هشترود، قریه ساروقمش، به امیر بهادر جنگ به دوهزار تومان فروخته
با اجازه علمای نجف اشرف و تصویب حاج میرزا جواد مجتهد مرحوم و مساعدت میرزا محمود
شیخالاسلام، مشرف به دارالفنون تبریز از مدارس قدیمه طلاب، خرابهای را که مزبله
شده بود از نو تجدید کرده یک مکتب بسیار باشکوهی ساختم.
امتحان سال اول
متعلمین مکتب را داده، اعلان قبول شاگرد و دعوت تعلیم مردان بیسواد را در سه ماه
منتشر کرده بودم که حضرت آیت الله آقای آقا سید علی آقای یزدی، در منبر فریاد زدند
که "ای مردم! مدرسه پورتستانیها را بستیم؛ و حالا به میرزا حسن رشدیه پول
دادهاند که به این اسم اطفال شما را پورتستانی کند و عوامالناس را از دین دربرد،
نه خیال کنید ابجد شما را کشت، اب و جد شما را کشته است!"
خبر آوردند که مردم
از مسجد رو به مکتب میآیند. همینقدر که طفلان را زنده به در کردیم، شاکر شده
کتابخانه و اثاثیه و آنچه را که داشتم به یغماییان واگذارده، از شهر فرار کردم.
همین وهله بود که تلگراف احضاریه از طرف مرحوم امینالدوله، حکمران آذربایجان به
خراسان آمده، به تبریز رفته، نهمین مکتب رشدیه را باز کردم. ماه نهم نشده بود که
امینالدوله به سمت صدارت، احضار به طهران گردیده، برحسب یک دعوتنامه یازده سطری
به خط خودشان، محشی به پنج سطر دستخط اعلیحضرت مظفرالدین شاهی، به طهرانم خواسته
به تاسیس معارف امر فرمودند. ماه پنجم امینالدوله معزول و من به تفتین نیرالملک،
وزیر علوم و معارف، معروف به امینالدولهیی شده، مغضوب بادمجان دورقابچینهای
صدراعظم لاحق رحمتالله علیه گردیده از تمام خیالات خود، که فقط احیای معارف بود،
بدین درجه عقب ماندم که امروز مشهود است.
چون این مکتوب از آن
مکتوباتی است که باید در صندوق ودایع دارالشورا ضبط شود، جملات ذیل را نیز
اختصار-ن مینویسم.
هیجده سال قبل که به
طهران آمدم، چون به مقصود بالاصاله تکثیر مکاتب در ایران بود و مکاتب بی معلمین
اداره نمیشد، اول دارالمعلمین تاسیس کردم. در ماه پنجم امینالدوله معزول و انجمن
معارف چون فرق عالم و معلم را نمیدانست بساط مرا برهم زده خود به تاسیس مدارس نقش
بر آب میدیدم، خود را کنار کرده به مکتب پرداختم. چون با بودن مکتب من، مکاتب
انجمن معارف رونق نمییافت، مرا در پیش صدراعظم به عداوت ایشان متهم کرده، به صدد اعدامم
بداشتند. شبانه، اجزای نظمیه به خانه میزرا محمدعلیخان ریخته، در توی رختخواب کلهاش
را تخماقکوب کرده، نعشش را به کوچه انداختند. از آنجا به خانه شیخ یحیی، معلم
مدرسه رفته نفی به اردبیلش کردند. از آنجا به خانه میرزا حسن که عضو مکتب بود
رفته، شش ماه در مبارکآباد حبسش کردند. از آنجا به منزل مشیرالملک رفته او را نه
ماه، در نظمیه حبس نمودند. مرا در خانه حاج شیخ هادی نجمآباد سراغ کرده، محض
احترام او دست نزدند، لکن آدم گذاشتند که هرجا ببینند بگیرند. پس از شش ماه تحصن
در آنجا بر حسب سفارش محرمانه شاه به مرحوم شیخ، شبانه به مکه معظمه فرار کردم. پس
از نه ما برگشته، مکتب را مانند آسیاب از آب افتاده یافته، از نو تجدید کردم.
وزیر امور خارجه
مرحوم مشیرالدوله فرمان و دستخطی به من داد که سالی هفتصد و پنجاه تومان به طور
شهریه از وزارت خارجه دارید و وجه پارسالهات در پیش من است. چون شانزده هزار
تومان پول در پیش صراف داشتم آن وجه را نگرفته، گفتم که نگه دارند تا به محلش صرف
شود. امینالسلطان از صدارت معزول و عینالدوله منصوب گردید. امینالدوله در منفای
لشته نشا متوفا گردیده پسرش امینالدوله حالیه گفت برحسب وصیت پدرم، میخواهم که
مکتبی در عمارت شخصی تاسیس کنم. مدرسه را به طور مستحسنی تاسیس کرده، خواستم خلع
ید کنم گفتند خانهای برای شما رهن کردهام که در این نزدیکی باشد. گاری فرستاده
آنچه داشتهام انتقال داده به مدرسه ریختند که بنایی خانه دو روز بقیه دارد. شبانه
آدم به منزلم فرستادند چون از تبریز آمدی، چیزی همراه نیاوردی، آنچه داری از رشدیه
است و رشدیه هم مال ماست، العبد ما فی یده لمولیه. به عینالدوله عارض شدم، فرمود
که اگر چون و چرا گویی، معدوم خواهی شد. متحمل شده به مکتب پرداختم. فردا فراش
آمده، احضارم کرد در حضور، فرمودند که میدانم که رشدیه به جای نام شخص تو شده است
لکن مجبوری که تابلوی مکتب رشدیه را تسلیم به عینالدوله کنی و اسم دیگری به مکتب
خود بگذاری. محض بقای مسما از اسم صرف نظر کرده، تابلو را تسلیم فراش شاهی نمودم و
تابلوی مکتب خود را در مواجه دارالفنون فقط مکتب نوشته، به علمیات پرداختم. دوباره
احضارم کرده فرمودند که اسمی به مکتب بگذار تا در مقام پرسش نگویند مکت رشدیه.
راضی شدم که تابلو را بردارم، او راضی نشده تسامح ورزید.
شبی را که عینالدوله
صدراعظم شدند، عریضهای نوشتم که انتخاب دولت شخص شما به صدارت به جهت انجام مهمات
معظمه است، منجمله اصلاح مالیه، به نظر من اوسع و اسهل حراق قناعت در خرج و
استعانت از اغنیای ارباب حقوق است که بلکه عنقریب این قرض ملتسوز مملکت که از
استقلال کش روسها داده شود. بنابراین عقیده این ملفوفه فرمان و قبض وزارت امور
خارجه و حواله پانصدر هزار و پانصد تومان دو ساله قبل را ایفاد حضور داشته، در
اعانه ادای قرض روس تقدیم خزانه دولت میکنم که کمربند همت در میان عزیمت محکم
بوده، ملت و دولت را از زیر بار این قرض مهلک نجات دهید. به خط خود جوابی نوشتند
که اول-ن این اقدام شما را به فال نیک گرفتم که ملت با من همراهی خواهند کرد،
ثانی-ن فرمان و قبض و حواله شما را عودت داده، اطمینان میدهم که اگر تمام حقوق
مقطوع شد، حق شما دستخورد پیدا نکند، ثالث-ن این حسن نیت شما را در خاکپای همایونی
عرض نموده شما را مورد مراحم ملوکانه خواهم کرد. دوباره فرمان و قبض و حواله را
عودت داده، عریضه نوشتم که این تالم خاطر را از شما منتظر نبودم که بر من وارد
کنید.
اول-ن گمان کردهاید
که این وجه را به شخص شما تقدیم کردم که حق پس دادن داشته باشید! قرضیست بار گردن
ملت و ملت باید ادا کند و شما وکیل هستید.
ثانی-ن فوقالعاده
متالم شدم از اینکه در اصلاح مالی مرتکب افراط و تفریط خواهید شد، دوبال این از
وبال این قرض بیشتر است.
ثالث-ن فرمودهاید که
مرا مورد مراحم ملوکانه فرمایید، فعل-ن مراحم ملوکانه را غیر از این مطرح نظری
ندارید که معاونت مالی کنید و من خود را آلوده این مالها نمیکنم، زیرا که استطاعت
دارم. برای ادای ترجمانی که مرمت شکستگیهای خاطر ارادت ذخایر نماید، استدعا دارم
که شیخ یحیا دو سال و نیم است در اردبیل محبوس است، تلگراف خلاصی او را بفرستید.
حضرت والا شاهزاده
فرمان و قبض حواله را قبول کرده، جواب ننوشته فقط تلگرافی را مرحمت فرمودند و من
هم با برات تلگرافی یکصد تومان خرجی، به اردبیل فرستاده ایشان را خواستم.
متعقب بر این امر،
نیمه شعبان را به قم رفتم پشت سرم چهار قزاق و یک صاحب منصب به قم آمدند که مرا
گرفته به حبس یزد بفرستند. خبردار شده، از صحن بیرون نیامده تا عریضه به شاه عرض
کردم که برحسب اطلاعاتیکه از سیورسات قم به دست آوردهام، اگر موکب همایونی با
این اردویی که حاضر رکاب کردهاند تشریففرمای شهر قم باشند، دامنه قحطی تا دو سال
در قم و حوالی ممتد خواهد شد. به رضای الاهی نزدیکتر که با اتومبیل تشریف آورده،
مزید اجر و ثواب را موفق آیند.
صدراعظم که در پیچ و
تاب تهیه صدهزار تومان خرج راه بوده، از این تلگراف جان تازه گرفته، به شاه عرض میکند
که هرکس این عرض را کرده است، دولتخواه بوده است... شاه میفرماید که از حاج میرزا
حسن رشدیه است، ولی او برای چه مکتب را بی صاحب گذاشته اینقدر توقف میکند؟ جواب
بدهید که عریضه شما به موقع قبول رسیده، عاجلت-ن بیایید و مواظب مکتب باشید. به
طهران آمده عرض کردم که کدام تقصیر من سبب حبس و نفی من بوده است؟ فرمودند چون
اقدامات تو را در عزل امینالسلطان تمام-ن شاه به من فرموده، از فعالیت تو در علیه
کسی که با او نیستی به خوبی مسبوقی صراحته میگویم...
چهار روز مهلت
خواسته، دوباره به مکه معظمه رفتم. پس از هشت ماه مراجعت کرده، عملیات کارکنان
میرزا علی اصغرخان را دیده، دانستم که عنقریب وارد طهران و نایل به صدارت گردیده،
باقیمانده را تسلیم روسها خواهد کرد. بنابر ظاهرسازی، که در حرم کعبه با هم کرده
بودیم، به معاونین طهرانش از برلین مینویسد که فلانی را داخل خود کنید. مرا داخل
نموده ارائه دادند که سفارت روس، دستور داده است که چون تعهد مسیو نوز را به ادای
اقساط طلب دولت روس پذیرفتهایم، اگر معزولش کنید جز امینالسلطان نمیپذیریم
[...]
شبانه خدمت والا عینالدوله
رفتم که دوازده سال صدارت اقدس والا قریب الانقضا است آمدهام که دوازده سال
مستقل-ن صدراعظم باشید. ماجرا را گفتم، هیات عامله را از من پرسید. گفتم قباحت
دارد که برای خیر شما بیایم و شما شر مردم را از من بخواهید. در ابقای صدارتش
طریقه مقصودهِ مرا پرسید. گفتم که اصلاح مالیه یعنی قناعت در خرج و تعدیل عایدات.
خواست بگوید که سه سال است به همین مقصد کار میکنم. اقداماتی که مخالف دعویشان
بود نشان دادم. ناچار یک تغییر مجعولی به خودش بسته، فرمود که هروقت محتاج به مشیر
شدم، شما را خبر میکنم. چون هفتصد و پنجاه هزار تومان وجه فرمان مرا پس از پانزده
روز به سه نفر تقسیم کرده و فرمان صادر نموده و من به روی خود نیاورده بودم، آن شب
اعتراض نمودم، ناچار بودند که متغیر شوند. از آنجا برخاسته اول در محضر آقا سید
محمد مقاله، عزل نوز را مطرح کرده، ترانه [منظور از ترانه، شعار است] را تغییر
دادیم. چون ازدحام مردم بر ایشان بیشتر شد، خدمت مرحوم سید رفته، گفتم نزدیک است
که آقای طباطبایی به جهت تبدیل ترانه، حامل خاص لوای افتخار نجات ملت گردن کردند،
زمزمه را عوض کنید که مقصد بهتر حاصل خواهد شد؛ ترانه را عوض کردند. شب را خدمت
حضرت والا رفته، گفتم این ملت طاقت حمل این کلمه را ندارند، بیایید بر خودتان و
ملتتان ترحم کنید، ما اوضاع را تغییر میدهیم. باز هیات عامله را از من پرسید.
همان جواب را داده، همان جواب را شنیدم. همان شب به منزل آمده، نمره اول شبنامه را
نوشته، به کوچهها و قهوهخانهها ریختم. نمره به چهار نرسیده بود که نویسندگان
همراهی کرده، در شبی دوازده نمره شبنامه توزیع شد.
روزی روزنامهنویسان
را دعوت کرده، در تغییر اوضاع روزنامهها مذاکراتی چند به میان آوردم، که لهجه قلم
را تغییر دهیم. مرحوم ذکاءالملک و سید فرجالله، راپورت مجلس را به حضرت والا
داده، همان شب مرا و دو نفر از حاضرین مجلس به کلات برداشتند، شب که به خدمت
صدراعظم رفتم، فرمودند که آتشی که روشن کردهای وقت است که در توش بسوزی. عرض کردم
حضرت والا نار و نور از یک ماده مشتقند، آنچه را که از دور میبینید شاید نور باشد
که به نار تعبیر میفرمایید. فرمودند که چون در پاش نشستی، معلومت میشود که نار
است یا نور. اشاره به نایب دیگر فرمودند، که ببرید نزد نیرالدوله قد کان ماکان
ممالست اذکره، پس از فرستادن من به کلات به علاءالملک وزیر علوم میفرماید که در
ماهی سی تومان مستمر-ن به خانه من بدهد. از کلات به مشهد آمده برای تاسیس یک مدرسه
شبانهروز بنای دویست هزار تومان استقراض از ملت گذاردم که تمسکانم را بانک
استقراضی ضمانت نموده، پولم را به صد و هشت تا چهل ساله نگه داشته، نصف رنجش را
خرج مکتب و نصف رنج را در استهلاک قرض به صاحبان قرض بپردازم. بانک اول-ن به صدی
هشت چهل ساله قبول نکرد، ثانی-ن از تجار سند خواست که تمسکات مرا به جای نقد قبول
کنند. چنانچه خود بانک قبول خواهد کرد. به واسطه تلگراف شخصی، به سابقهای که با
پدر این امپراطور داشته و سالی پنجاه منات پول قبا از مصارف سالیانه لباس
امپراطوری در ازای رشدیه ایروان داشتیم، اجازه آوردم که پول حاج میرزا حسن رشدیه
به سرمایه مکتب را بانک استقراضی درصدی هشت بپذیرد و تجار هم سند دادند که اوراق
قرضالحسنه مرا به جای پول بپذیرند. بانک استقراضی اجازه دولت ایران را هم محض
مراعات نزاکت مطالبه کرد. یک تلگراف تجار مشهد و یک تلگراف آصفالدوله حاکم خراست
و یک تلگراف هم خود بنده به مشیرالدوله صدراعظم عرض کردیم. پس از چندی جواب دادند
موقوف بدارید. همچنان آب سرد به آبش گرم ریخته ماند.
از خراسان به طهران
آمده، اوضاع اوضاع را هرج و مرج دیده، قعر خانه را گرفته نشستم. خطا گفتم، محض
ورود مامور حکومت التزام گرفت تا فردا صبح از شهر بروم زیرا که آیت الله طباطبایی
فرمودهاند که حاج میرزا حسن از اشرار است باید از طهران برود. فی محض ابقای عظمت
حضرت آیت الله صبرت بعد گفته، التزام را امضا کردم. شب را جمعی به دیدن آمده،
مسبوق شدند آفتاب نزده باید از شهر بیرون روم؛ که از آن جمله بود آقای بهجت و حاج
سید آقای لواسانی و آقای شیخ محمدعلی طهرانی و جماعتی از انجمن طلاب. پس از رفتن
ایشان، چند ساعتی نگذشت که مامور حکومت التزامنامه آورده، پس داد.
چندی خانهنشین بودم
که شاگردان مسلم مدرسه آمریکایی به مدیرشان شوریده از مدرسه خارج شدند. حاج
مخبرالسلطنه وزیر معارف مدرسه حیات جاوید را حسبالامر همایونی تاسی نموده،
شورشیان آن مدرسه را که پنجاه نفر بودند به آنجا وارد کرده، مدیریت مدرسه را به من
واگذار نمود. چون آقای رضاقلی خان، معاون وزیر معارف، از زمان وزارت پدرشان با من
سوءالمزاجی داشتند، از اینکه در ماه سیم افتتاح مدرسه، عده متعلم به چهارصد رسید،
اخلال را به حدی رسانید که شاگردان مدرسه امریکایی شورش کرده، مدرسه را مختل
ساختند. من از مدیریت مستعفی شدم، مدرسه بسته شد. مخبرالسلطنه به حکومت تبریز
رفتند و آقای معاون اجزا و معلمین را که وزارت معارف با حقوق دولتی به مدرسه
فرستاده و پول آنها در ماهی سیصد تومان از دولت گرفته بود. بر سر من ریختند که
مدیر مدرسه باید بدهد. محض حفظ آبروی از خود داده، من هم دو هزار تومان و کسری
طلبکارم از شخص مخبرالسلطنه را، زیرا که تمام و کمال از دولت گرفته است. خواستم که
باز یک مدرسه خصوصی باز کنم، دیدم که دیگر دیناری سرمایه ندارم و مکتب بدون سرمایه
دکان سرتراشی است. ناچار برای اعاشه عیالات و تعمیم خدمت به عموم مدارس به حکم
معارف مدیریت مدارس ذکور و اناث است آقای معاون مفتشم نامیده اعتباری نگذاشت، چون
هیچوقت درصدد اینگونه افتخارات نبوده فقط کارم با عملیاتم بوده است، به مفتشی
شاکر شدم؛ زیرا رفع نواقص از مفتش بهتر ساخته است تا دیگری. آقای معاون گردید
راپورتهای مرا به موقع اجرا و اعتنا نیاورده به جای خود خواستند اختلالی در داخلی
امورم ایراد کرده باشند که هرگز حال این پیدا نکنم که قلمی روی کاغذ بگذارم. سال
دویم که بودجه معارف از مجلس برگشت شهریه من از هفتاد به پنجاه نازل شد. وزیر
معارف اظهار بیاطلاعی کرده به عهده معاون گذارد. معاون تبری جسته به عهده مجلس
گذارد. در صورتی که نوشته شده است "مفتش سه نفر یکصد و پنجاه تومان" و
ابد-ن اسمی از من در بودجه نیست. امسال هم که موقع تعدیل بودجه است، به هیات محترم
کمیسیون عرض میکنم که تا استطاعت داشتهام، در راه معارف هزارها خرج کرده، دیناری
از دولت نگرفتهام. حال که در ازای 19 نفر عیالات واجبالنفقه و در خدمت به معارف
منحصر به فردم، در ماهی یکصد تومان وجه معاش میخواهم که اداره تفتیش معارف را از
تمام مخارج و اجزا مستغنی کرده به قدر همه آن اعضا که هستند کار بکنم، زیراکه
اداره تفتیش معارف یک نفر کاردان کارکن بیشتر لازم ندارد. چه قدر وقیح است که در
این چنین روز فقر، ماهی از هفت هزار تومان بودجه معارف، هزار و پانصد تومان به طور
افراط و تفریط به مدارس بدهیم و پنج هزار و پانصد تومان در پشت میزها عبث خرج
کنیم؛
در خانه اگر کس است
یک حرف بس است.
برگرفته از "اسنادی از مکاتبات میرزا حسن رشدیه،
موسس مدارس نوین، به مجلس شورای ملی"، احمد مظفر مقام، منتشر در "پیام
بهارستان/ د 2، س1، شماره 3/ بهار 1388"
No comments:
Post a Comment