شماره 6، صور اسرافیل
"مکتوب شهری"
ای مرد مکان برای خاطر خدا به فریاد من برسید. ای روزنومهچی برای آفتاب قیومت پرسهی من بچه کرد رو بنویس. من آزادخان کرندیام. پدرم از ظلم حسین خان قلعه زنجیری مرا برداشت و از کرند گریخت. آمد طهران بمرد.
من بچه بودم. پیش یک آخوند خانهشاگرد شدم. بچه درس میداد. من هم هروقت بیکار بودم پیش بچگان مینشستم. آخوند دید من دلم میخواد بخوانم، درسم داد. ملا شدم. در کتاب نوشته بود آدم باید دین داشته باشد، هرکس دین ندارد جهنم میرود. از آخوند پرسیدم دین چه چیز است؟
گفت: اسلام.
گفتم: اسلام یعنی چه؟
آخوند یک پارهای حرفها گفت و من یاد گرفتم. گفت این دین اسلام است. بعد من بزرگ شده بودم گفت دیگر به کار من نمیخوری. من خانهشاگرد میخواهم که خانهام برد، زنم ازش روی نگیرد. تو بزرگی، برو.
از پیش آخوند رفتم. گدایی میکردم. یک آخوند به من گفت برو خانهی امام جمعه خرج میدهد، پول هم میدهد. وقف مدرسهی مروی را میرزا حسن آشتیانی از او گرفته، میخواد پس بگیرد.
من رفتم خانهی امام دیدم مردم خیلیاند. میگفتند دین رفت. معطل شدم که چطور دین رفت! حرفهایی که آخوندِ بچهها به من گفته است، من بلدم. خیال کردم بلکه آخوند نمیدانست دین مُلک وقف است. شب شد بیرونم کردند. آخوندها پلو خوردند. هر سری دو قران گرفتند. روز دیگر نرفتم. در بازار هم شنیدم میگویند دین از دست رفت. شلوغ بود. خیلی گردیدم. فهمیدم میرزاحسن میخواهد برود، گمان کردم دین میرزا حسن است. خیال کردم چطور میرزا حسن را داشته باشم که جهنم نروم. عقلم به جایی نرسید. چندی نکشید میرزا حسن مرد. پسرش مدرسهی مروی را گرفت.
آنروزها یک روز در شابدوالعظیم بودم، خیلی طلاب آمدند میگفتند دین رفت. بعد فهمیدم احمد قهوهچی را سالارالدوله به عربستان خواسته، پسر میرزا حسن طلاب را فرستاده که از شابدوالعظیم برگردانند. خیال کردم دین احمد قهوهچیست. اتفاق افتاد، احمد را که دیدم خیلی خوشم آمد، گفتم بلکه طلاب راست میگفتند. من نمیتوانستم داشته باشم. این پسر خرج داشت. من گدا بودم. دیگر آنکه پسری که در سرش میان سالارالدوله و پسر میرزا حسن جنگ و جدال است، من چطور داشته باشم! دیدم ناچار به جهنم برم که دسترس به این ندارم.
بعد پیش یک سمسار نوکر شدم. یک دختر خیلی خوب داشت و یک دختر خیلی خوب هم صیغه کرد. صیغهاش را خدیجهی مطرب برد برای عینالدوله و بیک سید که برادرش مجتهد بود دخترش را شوهر داد که بعد از خانهی شوهر او را دزدیدند. سمسار میگفت دین رفت. نفهمیدم دین کدام یکی بود. خیال میکردم هرکدام باشند، دین خوب چیزیست. چون از دین داشتن خودم ناامید بودم به جهنم راضی شدم و طمع به دین نکردم.
این روزها که تیول رفته و در مواجب و مستمری گفتگوست و تسلط یک پاره حاکمان کم شده و مداخل یک پارهای مردم از میان رفته، باز میشنوم میگویند دین رفت.
یک روزی هم خانهی یک شیرازی روضه بود. من رفته بودم چای بخورم. یک نفر که نبیرهی صاحب دیوان شیرازی بود آنجا بود. میگفت سه هزار تومان پیش فلان شیخ امانت گذاشتهام، حاشا کرده است؛ دین رفت. خیلی مردم هم قبول داشتند که دین رفت. مگر یک نفر که میگفت چرا پولت را پیش جمشید امانت نگذاشتی که حاشا نکند! دین نرفته، عقل تو با عقل مردم دیگر از سر شماها رفته. خیلی حرفها هم زدند من نفهمیدم.
باری سرگردان ماندهام که آیا دین کدامیک از اینهاست. آنست که آخوند مکتبی میگفت؟ یا ملک وقف است؟ یا احمد قشنگ قهوهچیست؟ یا صیغه و دختر سمسار است؟ یا سه هزار تومان است؟ یا تیول و مستمری و مواجب است؟ یا چیز دیگر؟
برای خاطر خدا و آفتاب قیومت به من بگید که من از جهنم میترسم.
برای خاطر خدا و آفتاب قیومت به من بگید که من از جهنم میترسم.
غلام گدا آزادخان علیاللهی
جواب
کره آزادخان! اگرچه من و تو به عقیدهی اهل این زمان حق تفتیش اصول عقاید خود را نداریم، اما من یواشکی به تو میگویم که در صدر اسلام دین عبارت بود از «اعتقاد کردن به دل و اقرار نمودن به زبان و عمل کردن به جوارح و اعضا.» ولی حالا چون ما در لباس اهل علم نیستیم، نمیتوانیم ادعای دینداری بکنیم. اما حاج میرزاحسن آقا و آقا شیخ فضلالله وقتی که از تبریز و طهران حرکت میکردند، میفرمودند که ما رفتیم اما دین هم رفت.
روزنومهچی
از روزنامه "صوراسرافیل"
کتاب "چرند و پرند"
دهخدا
No comments:
Post a Comment